Friday, February 28, 2003
سه لام
امروز تولدم بيد البته تولد قلابي ها تولد واقعيم 9 تير(يادتون نره !!) كه تو تهران براي فاميلامون مي گيرم! واي نمي دونيد چه خبر بيد... حدود ساعت 4 بود كه عروس خانوم(همون شيما كه قبلاً راجع بهش نوشته بيدم) تشريف آوردن پايين كه مو هامو درست كنن بعد از يه ساعت ور رفتن با موهام آخرش اون چيزي كه مي خواستيم نشد هنوز داشت با موهام ور مي رفت كه نسترن و نيلو فر اومدن . حالا اينا سه نفري افتادن به جون مو هاي من بدبخت!!! يكي ژل مي زد يكي سشوار مي كشيد خلاصه هر كي هر بلايي دلش مي خواست سر موهام مي آورد!!!آخرش از بس ژل و تافت خالي كرده بودن روي موهام و اون چيزي كه مي خواستيم نشده بود، 20 دقيقه مونده به ساعتي كه تو كارت نوشته بيدم رفتم سرم و شستم !!! و بالاخره نيلو جونم برام درست كرد موهامو . مرسي نيلو (البته نسترن هم سشوار رو نگه داشته بودها) بچه ها همه خيلي دير اومدن نوشته بودم تو كارت از 5:30 تا 10:30 ولي همه حدود 6:30 و 7 اومدن!!! همشون هم كلي بيحال بازي در آوردن و نرقصيدن حتي مسخره بازيشون هم كم بود (البته فقط اولش) بدبخت نسترن خانوم من هم ساعت 8 امتحان فاينال داشت!!!!!!!!!!!! رفت زود داد و اومد و كلي هم غر زد كه اگه من خوب نشه نمره ام تقصير تو(من چي كاره بيدم؟؟؟(
حالا نسترن نيست مامان منم گير داده كه بيا كادو ها رو باز كن دير مي شه!!! آخر هم با كلي دلخوري اومدم كادو ها رو باز كنم(بعداً مي نويسم چي گرفتم) مال همه رو باز كردم ولي مال نسترن رو گذاشتم آخر از همه كه خودش شايد برسه كه خوشبختانه دقيقاً سر كادوي خودش و نيلو رسيد.
راستي نگفتم لباسم مدل اسكارلتي (جنسش تافته بيد) و بنفش بود . يه چند تا ژست عجيب غريب هم باهاش گرفتم كه منتظرم شنبه عصر ببريم چاپ كنيم ببينيم چي مي شه.
ديگه بعد از كادو ها خيلي خوش گذشت بعد از شام هم كه بيشتر بچه ها رفته بودن اومديم تو اتاق من و همينجوري هي آهنگ عوض كرديم و من هم خيلي جو گير شده بيدم همش مي خوندم!!! البته گاهي بقيه هم همراهي ميكردن. آخرش هم بهد جز من فقط ساناز و شيما و نيلو نسترن مونده بودن وست لايف گذاشتيم و كلي واسه خودمون افه گذاشتيم و خونديم(چه معني داره؟نيلو همه ي آهنگ fool again رو حفظه اونوقت من خودم رو بكشم مي تونم از رو نوشته بخونم؟؟؟)
كلي چيز ديگه هم راجع به تولد هست كه حالا فردا مي نويسم( آخه يه نگاهي به ساعت اين زير بكنيد هم بد نيست)
راستي يه سوژه بديد كه من بتونم اين نسترن رو يكم دست بندازم(اوهو اوهو)چه معني داره من ميگم اين عكس مونتاژيه هري و هرميون قشنگه نسترن و نيلو مي گن اين(هرميون ) تو بيدي اون يكي (هري ) هم...!!!!!!!
سعيده هم كه ديگه مرديم من و نسترن از بس دستش انداختيم!حالا اگه كسي سوژه پيدا كرد به من هم خهبر بده يكم نسي رو اذيت كنم دلم خنك بشه!راستي چند روز پيش سعيده اومد مثلاً يه چيزي به من بگه كه آنچنان جوابش رو دادم كه خودم كف كردم خيلي كيف داد!
خوب ديگه فعلاً بسه خيلي چرت و پرت گفتم(خوب چي كار كنم بي خوابي زده به سرم!)
باي تا فردا
Tuesday, February 25, 2003
I HAVE A DREAM
I have a dream; a song to sing
To help me cope with anything
If you see the wonder(wonder);of the fairy tale
You can take the future; even if you fail
I believe in angels; something good in every thing I see
I believe in angels when I know the time is right for me
I’ll cross the stream; I have a dream

Oh yeah
I have a dream; and fantasy
To help me through; reality
If my destination; makes it worth the while
Pushing through the darkness; still another mile
I believe in angels; something good in every thing I see
I believe in angels when I know the time is right for me
I’ll cross the stream; I have a dream

I have a dream(oh yeah)
A song to sing(song to sing)
To help me cope; with anything
If you see the wonder(if you see the wonder); of the fairy tale(of the fairy tale)
You can take the future; even if you fail (yeah)
I believe in angels;(angels);when I know the time is right for me(right for me)
I’ll cross the streem; I have a dream(I have a dream)
I’ll cross the streem(cross the streem)
I have a dream
Oh
(B.ANDERSSON/B.ULVAEUS)
خانوم كوچولو گيج شده!خانوم كوچولو قاط زده!خانوم كوچولو دلش مي خواد گريه كنه!خانوم كوچولو دختر بدي شده! با همه چيز و همه كس دعوا داره!از همه چيز وهمه كس بدش مياد!
مخصوصاً از دست اين عشق سينا كه دلش مي خواد بزنه تو سرش!من خيلي دوسش داشتم اما اونم داره پير ميشه و كم حوصله ولي حالا اينا به كنار مردم از بس از وقتي بابا رفته تو اين خونه حرف حرف سيناست!مردم از بس تو اين مدت شنيسل و كباب كوبيده ي خونه خوردم! راستش رو بگم خيلي نبود بابا رو حس نمي كنم ولي خب امروز كه از صبح همينجوري اتفاقاي ناراحت كننده برام مي افته بايد خوابش رو ببينم و بد تر از قبل به هم بريزم!مي دونيد چي ديدم؟خواب ديدم كه تو خونه نشستم و يهو صداي مامانو مي شنوم كه داره با بابا حرف مي زنه! داشتم شاخ در مي آوردم كه يهو ديدم اومدن تو ! رفتم بغلش كنم و بوسش كنم(معمولاً از اين ككارا نمي كنم) گفت اوه بسه بابا! و نذاشت!حالا همه ي فاميل قزوينيامونم اونجا بودن و من حسابي آبروم رفت البته اين يه قسمت خيلي كوتاه از يه خواب طولاني و شلوغ پلوغ بود بقيه ي خوابم به اين موضوع ربطي نداشت آخر خوابه هم مثل اون آهنگ بويز هست كه ميان ايران وتو هواپيما مي شناسنشون و با امضا آزاد مي شن! بعد از كلي ماجرا كه من و يه نفر ديگه(نمي دونم كي بود! ولي گاهي وقتا شبيه نيما پسر عمه ام مي شد و گاهي وقتا هم يه غريبه(البته تو خواب مي شناختمشا)) رو دستگير كردن و خيلي راحت آزادمون كردن فقط به شرطي كه به بازي كه مشغولش بوديم پايان بديم!بازيه هم خيلي مسخره بود !خودم هنوز نفهميدم چه جور بازي بود ولي هرچي بود خيلي خطرناك بود!
حالا همه ي اينا هيچي عصر اومدم نشستم پاي كامپيوتر آيدين ميگه مي خوام برم! آخه آيدين جونم به خدا ما اين وسط بي تقصيريم!ما كي از اون طرفداري كرديم؟اگر هم كرديم ببخشيد! حالا هم بريد تو وبلاگش نظر بديد كه راضي شده اگه نظراش تا هفته ي ديگه به 15 برسه بمونه! زود زود زود بريد نظر بديد ببينم!
راستي در مورد نوشته ي قبلي هم بابا من چي كاره بيدم؟ مگه مي خواستم بدون خبر مامانم اون كار رو بكنم؟ به هر حال خيلي ممنون كه نصيحتم كردين بذارين يه نمونه از نصيحتاتونو اينجا بنويسم كه بدونيد منو چقد دوست دارن:
هر غلطي مي خواي بكني بكن ولي اينجا ننويس!
البته گوينده ي اين حرف يه توسري از من خورده هـــــــــــــــــــــــــــــــــا!D:
Saturday, February 22, 2003
سلام
ديروز رفته بوديم نمايشگاه . خيلي خوب بود به من هم خيلي خوش گذشت و يه مانتو ، دو تا روسري و يه رو تختي خيلي خوشگل براي خودم خريدم (البته اين مهمهاش بود) راستي از دم درش هم 3 تا سي دي خريدم يكي ارباب حلقه ها(دو برج) ، يكي ديگه گلچين 2003 (بد نيست مخصوصاً اين كه شوي خيالي نيست شادمهر رو هم داره) و آخريش هم آدم و حوا (باز از شادمهر) مامانم هم براي سينا و پارسا need for speed7 خريده!كه باعث شده سينا اينا موقع شام و ناهار هم به زور از سر كامپيوتر بلند بشن!
راستي اون نقشه هم كه گفتم اين بود كه با سهراب قرار گذاشته بوديم كه اون هم بياد و ما مثلاً به طور خيلي اتفاقي همديگه رو ببينيم !!! خيلي نقشه ي توپي بود من كه با اين كه مي دونستم امكان موفق بودنش خيلي كمه خيلي هيجان زده بودم و توي نمايشگاه هم همه ي حواسم به اطرافم بود كه البته حال خاله ي سهراب كه قرار بود باهاش بياد بد بوده و نتونسته بود بياد(ديشب تو چت بهم گفت) خيلي دلم مي خواست موفق مي شديم ولي خوب حالا اشكال نداره همين نقشه اش هم خيلي كيف داشت!
Friday, February 21, 2003
تو رو خدا برام آف لاين نفرستيد حدود 2 هفتس كه نه تنها نمي تونم آفلاين هام رو دريافت كنم بلكه وقتي وارد مسنجر مي شم تمام آفلاين ها هم پاك مي شه!!! نمي دونم مسنجرم چه مرگش شده ؟ كسي مي تونه كمكم كنه؟(آف نذاريد يه وقت ميل بزنيد!) البته در حال حاضر كل كامپيوترم مريض شده كه اميدوارم زودتر بهبود پيدا كنه ولي در حالا حتي نمي تونم لينك بدم!!!!!!!!!!!!!! (دكمه اش كار نمي كنه) ولي خوب اگه كانت هاي چند روز پيشم رو بخونيد آدرس اون سايته كه در مورد هكه اونجا هست. بابا اي ول خيلي دمت گرد كه تو اين سن هكر هستي!!! اميدوارم بتونيم از معلوماتت براي سايت گريفيندور استفاده كنيم ولي متاسفانه اي دي كه از خودت گذاشته بودي وقتي وارد مي كردم ارور مي داد كه همچين اي دي وجود نداره لطفاً دو باره اي ديت رو برام بنويس يا اصلاً خودت منو اد كن مرسي!
ديروز عيد غدير و بود و ما هم كلي مهمون داشتيم! اصلاً فكر نمي كرديم كه حالا كه بابا نيست هم بيان ديدنمون ولي اومدن و گفتن بالاخره سه تا سيد اينجاس ديگه!!!يادش بخير سال اولي كه اومده بوديم قزوين (من كلاس چهارم بودم) اصلاً خبر نداشتيم كه!!! با خيال راحت نشسته بوديم تو خونمون كه يهو ديديم سيل مهمونا شرو شد و حالا نيا كي بيا، من كه خودم نصف مهمونا رو نمي شناختم آخه كلاً تمام فاميلياي ما تو قزوين خيلي خيلي نسبت دوري باهامون دارن! البته ديروز نسترن خانوم جونم هم با نيلو نوشين اومدن ديدنم كه خيلي خوش گذشت و يه اتفاقي هم افتاد كه من يه ساعت داشتم مي خنديدم ولي نمي نويسم چون اگه بنويسم نسترن منو مي كشه.
ديشب ركورد شكوندم! از ساعت حدود 11 تا 3 داشتيم با سهراب چت مي كرديم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! در واقع بيشترش صرف نقشه اي شد كه خودمون هم مي دونستيم امكان شدنش 1 در هزاره(و همون طور كه حدس ميزدم با شكست مواجه شد) اما خوب خيلي كيف داد تو نوشته ي بعدي كه در مورد امروزه بيشتر راجع بهش مي نويسم .
ببينم اون كامنت رو واقعاً احسان و عشق گذاشته يا منو سر كار گذاشتيد؟؟؟؟؟؟
به هر حال با نگفتنم مجبور شدم براي كسايي كه اونموقع آن بودن توضيح بدم پس الان مي گم كه دوباره مجبور نشم همچين اتفاقي رو تعريف كنم. ماجرا از اين قرار بود كه:
ديروز توي سالن ورزش مسابقه ي بسكتبال بين دو تيم كوشش و سعادت دو بود. و ما هم كه جا براي ورزش نداشتيم اومديم نشستيم و مسابقه رو تماشا كرديم. تقريباً وسطهاي بازي بود كه گفتن بريد لباساتونو بپوشيد مرد مي خواد بياد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ما هم با كلي تعجب از اين كه چي شده رفتيم لباس پوشيديم كم كم شنيديم كه ميگن يكي از بچه هاي مدرسه ي كوشش كه براي تشويق اومده بوده از پله افتاده پايين! بالاخره معلوم شد كه بله دختره از پله با كمر افتاده و از همه بدتر اين كه اولش بيهوش شده و بعدش هم نمي تونسته پاش رو تكون بده و حتي شك كردن كه قطع نخاع شده باشه!!!!!!!!!!(اوهووووووووو اهووووووووووو) ما نفهميديم چي شد آخرش اما حسابي نگرانش شدم آخه اگه قطع نخاع شده باشه چي؟؟؟ يه عمر از كمر به پايين كلاً فلج ميشه حتي اختيار دستشويي رفتن خودش هم نداره(باز اهووووووووووووو اهووووو) و يه همچين چيزي حتي براي يه پير مرد يا پير زن هم وحشتناكه چه برسه به يه دختر دبيرستاني!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعدش هم معلمون كه كلي اعصابش از اين ماجرا خورد شده بود بيخودي با يه سري از بچه ها دعوا كرد (من و نسترن جزوشون نبوديم)
و به همين دليل بقيه كلي با ما لج كردن كه شما خود شيرينيد!!!!!!!!!(آخه ما چي كاره بيديم؟؟؟)
تو رو خدا دعا كنيد او دختره قطع نخاع نشده باشه
بدبخت پدرمادرش(اوهوووووووووووووووووووووو اوهووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو)
مگه من چجوري نوشتم كه همه كامنت گذاشتن كه قابل خوندن نيست؟؟؟؟؟؟؟؟
كلي حرف دارم كه بزنم ولي از بس زياده فكر نمي كنم برسم همش رو بگم!
بايد از ديروز صبح شروع كنم اصلاً چه معني داره كه دبستانيا تعطيل باشن و ما بريم مدرسه؟ حالا دبستانيا كه هيچي تو تهران همه ي راهنماييا و حتي بعضي منطقه ها دبيرستانها هم تعطيل بودن (از جمله مدرسه ي سهراب) ولي خوب بجز اين كه صبح بيدار شدم و فهميدم تنها كسي كه بايد بره بيرون منم و كلي حسوديم شد تو مدرسه بد نگذشت . زنگ اول كه قرآن داشتيم.
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چه برفي گرفت اينجا يهــــــــــــــــو!!!!!!!!!!!!!!!! تو همين چند دقيقه رو ماشين نشست چقد خوشكله(ببخشيد الان از پنجره بيرون رو نگا كردم و نتونستم خودمو نگه دارم)
معلم قرآنمون خيلي باحاله حتي اسمش هم بامزست! كلي برامون داستان مي گه و حرفهاي جالبي ميزنه (گرچه يه سري از حرفاشو قبول ندارم) ولي خوب به همه چيز شبيهه بجز معلم قرآن مخصوصاً حرف زدنش هم اينگيليسي ميپرونه وسط حرفاش هم از كلماتي مثل باحال و... استفاده مي كنه!

زنگ بعدش هم علوم داشتيم و برعكس هميشه كلي خنديديم آخه براي درسمون اسكلت آزمايشگاه رو آورده بوديم تو كلاس و ما هم كلي باهاش برره اي رقصيديم آخه دستاش خيلي باحال لق وزد ! معلم علوم عنقمون هم(كه البته از حق نگذريم خيلي منو دوس داره و خيلي هوامو داره) هم نتونست خودشو نگه داره و خودش هم خنديد!!!
بعدش هم كه تولد سينا بود(البته تولد واقعيش28 بهمنه ولي مي خواستيم آخر هفته باشه)واي كه اين بچه جزقله ها چقدر پررو بودن! مخصوصاً يكيشون كه خيلي پررو بود و خيلي هم احساس بزرگي مي كرد!!
يه بار كه نزديك بود با يكي از بچه ها دعواش بشه و مامانم جداشون كرد خيلي با جديت و عصباني گفت: به حضرت عباس اگه من بخوام اينو بزنم ميزنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
يه بار ديگه هم داشتن با هم فوتبال بازي مي كردن !!! كه بي دقتي يكي از ياراش باعث شد گل بخورن! اومده به مامان من كه اونجا نشسته و تماشا مي كنه ميگه:خيلي ببخشيد من بي ادبي مي كنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد به بچه ها گفت خاك تو گورتون كنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه كه بجز زنگ آخر مدرسه كه زنگ ورزش بود و چون يه اتفاق ناراحت كننده توش افتاده بود اصلاً راجع بهش حرف نزدم روز باحالي بود. فقط لطفاً به خاطر اون اتفاق دعا كنيد!
آخي نازي بريد عكس ماني كوچولو رو ببينيد!چقد بزرگ شده انگار همين ديروز بود كه عكساي يك روزگيش رو فرناز گذاشته بود تو وبلاگ!
راستي ديروز كارنامم رو گرفتم شده بودم:55/19 (شاگرد پنجم)بد نيست البته ناظم و مديرمون كلي ناراحت شده بودن از نمره هاي درخشانم و هر كدوم يه ساعت نصيحتم كردن. نسترن خانوم هم كه ديگه بدتر از همه هي گير ميده! اعصاب واسه آدم نمي ذاره!
راستي اه اه اه اه اه (به روش شادي بخونيد) اين آيدين و سهراب باز هم قهر كردن! آيدين متن چتشون رو برام فرستاده بود هم برا من هم براي نسترن! واقعآ كه اينا چقد مودب بودن! مخصوصاً سهراب! بابا من ديگه از شما انتظار نداشتم آخه دليل دعواشون هم انقدر مسخره است كه من در عين حرص خوردن كلي خنديدم! مي خواين متن چتتون رو بذارم اينجا آبروتون بره؟(نمي ذارم بابا اونقدرام ظالم نيستم)
Monday, February 17, 2003
گروه وبلاگ نويسان برج گريفندور
Saturday, February 15, 2003
ضد حال
به اين كه آدم كلي زحمت بكشه كه براي دوستش يه جشن تولد مفصل اينترنتي بگيري بعداً خانوم زنگ مي زنه مي گه مدم كامپيوترمون خراب شده و احتمالاً بابام تا عيد نمي بره درستش كنن !!!
بعدش هم اگه من نخوام يكي رو تولدم دعوت كنم آخه به كي بايد بگم ؟هان؟ تازه امروز اومده خونه ما و ميگه صبا تولدت رو دو شنبه بگير كه من تعطيل باشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اوهو اوهو اوهو اوهو كلي چيز آماده كرده بودم كه براي تولد نسترن اينجا بنويسم ولي حالا كه خودش نمي بينه برا چي بنويسم؟
لاستي من چي كال كنم كه لهجه اي كه پيدا كلدم از بين به له؟
مباركـــــــــــــــــــــــــه!!!
چي مباركه/ دو تا چيز:1- آشتي كردن سهراب و آيدين2!!!!!!!!!!- تولد نستــــــــــــرن خانوم!!!!!!!
نسترن جونم تولدت مبارك در ضمن آيدين و سهراب ما شيرني مي خواهيم ها !من شيرني مي خوام !!!زود زود زود!!!
تقديم به نسترن خانوم عزيز (تا شب منتظر اين چيزها باش)

براي روز ميلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاري
براي ديدن باغ نگاهت
ميون پيكر شبها نذاري
همه تنهاييا با من رفيقن
منو در حسرت عشقت نذاري
براي روز ميلاد تن خود
منو دور از دل و ديدات نذاري
دلم دلتنگه و مهر تو مي خواد
دلم رو در پي غمها نذاري
ميام تنها توي قلبت مي شينم
منو قلبت رو جايي جا نذاري
عزيزم جشن ميلادت مبارك
منو اون سوي جش دل نذاري
عزيزم جشن ميلادت مبارك
منو اون سوي جشن دل نذاري
براي روز ميلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاري
براي ديدن باغ نگاهت
ميون پيكر شبها نذاري
همه تنهاييا با من رفيقن
منو در حسرت عشقت نذاري
براي روز ميـــــــلاد تن خود
منو دور از دل و ديدَت نــــــــــــــــــــــــــــذاري
راستي كادوي نسترن خانوم رو هم شب بهش ميدم (براش 10 ساعت اكانت گرفتم!)
Friday, February 14, 2003

سلام من برگشتم!(خوب تهران بودم ديگه)
حالا هم مي خوام تعريف كنم كه اين چند روز چطور گذشت.
22بهمن
رفتيم پارك سنگي (جمشيديه) خيلي خوش گذشت. بعدش هم حدود ساعت 3-4 بود كه رفتيم تو پاساژ آرين كافي شاپ بعدش هم رفتيم شهر كتاب همونجا. داشتم دنبال چراغها را من خاموش مي كنم مي گشتم كه عمه مينا گفت من دارم كلي ذوق كردم! آخه چند وقت بود كه داشتم دنبال اين كتاب مي گشتم ولي تو قزوين نديده بودمش. يه كتاب ديگه هم بود كه همش مردد بودم بخرم يا نخرم ارباب حلقه ها (دو برج) بود آخرش هم نخريدم آخه اگه اوليش رو نداشته باشم كه فايده نداره ولي كتاب هابيت رو كه تقريباً مقدمه ي ارباب حلقه هاست خريدم. راستي يه تقويم ديواري تن تن بود كه حسابي وسسوسه شدم بخرمش ولي آخه دو و پونصد بود مامان از بس گفت گرونه كه منصرفم كرد در ضمن نسترن يه سري كارت بازي كوييديچ گرفتم با هم بازي كنيم! (راستي اين جاها رو با عمه مينا، نينا،محمد،مامانم اينها و مهم تر از همه نَفَسَكَم كه كلي هم شيرين كاري كرد ) بعدش هم رفتيم خونه و شب هم كه حدود نيم ساعت آتيش بازي بودو از پنجره تماشا كرديم. خوب بعدش هم خوابيديم ديگه! تموم شــــــــــد!

23بهمن
صبح با نينا و مامان رفتيم استخر (اركيده) من آخرين باري كه استخر اركيده رفته بودم هنوز پام به قسمت كم عمقش هم نمي رسيد!!! نمي دونيد چقدر كيف داره تو سرماي زمستون روي آب داغ بخوابي و ابرها رو كه از بالاي سرت رد مي شند تماشا كني مخصوصاً كه بجز ما فقط يك نفر و گاهي وقتهام ديگه خيلي زياد مي شدن سه نفر بيشتر توي قسمت پر عمق نبودن!!! يعني كاملاً اختصاصي بود !!! حالا كلي شنا كرديم و تازه ساندويچ سوسيس هم خورديم كه نينا گفت بياين مسابقه ي استقامت!!!حودش 18 دور عرض استخر رو بدون توقف قورباغه رفت!!!مامان حدود 14 دور با يكم مكث رفت بعدش وايستاد من هم 10 دور اول رو بدون توقف رفتم و چند دور آخر رو يكمي مكث كردم ولي خوب به هر حال خيلي خوب بيد.
بعدش هم رفتيم سينا پارسا رو برداشتيم و رفتيم خونه ي عمه مينا اينا كه شب با هم بريم كلبه ي بازي و خنده (حالا همون دنياي بازي من چي كاره بيدم كه زمان ما اسمش اون بيد؟؟؟؟؟)عصري كه رفتيم اين نَفَسَك من هرچي كه سوار ميشد ديگه پياده نمي شد كه وقتي هم به زور پيادش مي كرديم يك عالمه گريه ميكرد و جيغ ميزد تازه اين كه خوب بود روسري عمه مينا رو هم از سرش مي كشيد وچند بار هم نزديك بود عينكش رو پرت كنه !!! شبش هم رفتيم ساندويچ خورديم جاتون خالـــــــــــــي.
24 بهمن
صبح كه هيچ خبري نبود منم كه تا ساعت 5/11 خواب بيدم!!!! عصر هم با عمه مينا و نينا رفتيم كنسرت (زنونه بود وگرنه خوب محمد و نيما ميومدن و عمه مينا نفس منو نگه مي داشت)كنسرت بدي نبيد ولي پر بود از سوتي ! اين خانوم خاطره ي پروانه كلي آهنگا رو كه اشتباهي خوند هيچي اي ايران رو هم كه همه وايستاده بودن و داشتن باهاش همراهي مي كردند دو مصرع رو جابه جا خوند!!!مردم يه چيز مي خوندن اون يه چيز ديگه!!!
كلي دلم سوخت كه چرا ديشبش بليط نداشتيم آخه شب قبلش كنسرت گروه پري رخ بود. منم خيلي پري زنگنه رو دوست دارم(اوهو اوهووووووووووو)
تو راه برف ميومد من خيلي دوست دارم تو شب تو ماشين نشسته باشم و برف بياد (دَم خونه ي مامامي از بس برف اومده بود من گفتم شنبه تعطيله!)
25 بهمن
صبح زود (حدود 11) راه افتاديم اومديم قزوين و من تو اين همه مدت كه تهران بوديم نتونستم برم سينما(اوهوو اوهوو) من چي كار كنم كه قزوين قراضه همش دو تا سينما داره كه فيلماش يا قديميه يا دير دير عوض مي كنه؟
اينجا هم كه كلي برف بازي كرديم و يه آدم برفي ديگه هم ساختيم كه عكسش رو ميدم يكي (هر كي زودتر آنلاين بشه برام بذاره اينجا)
در تمام اين چند روز داشتم از بي اينترنتي و از اون مهمتر بي وبلاگي مي مردم!!!!!

Monday, February 10, 2003
اصلاً حوصله ندارم نه اين كه دپرس باشم ها در واقع مي تونم بگم هيچ احساسي ندارم دليلش هم يكم كلاس زبان امروزمه يكم خنده هاي بيش از حدي كه امروز كردم و آخر از همه هم فشاري كه از دست نسترن و آيدين كه دو نفري بر عليه من بد بخت توطئه كرده بودنه! راستي يكي نيست به من بگه اصلاً دعواي اين دو نفر به تو چه؟ اصلاً تو چيكاره بيدي؟
بنابراين من ديگه ازتون نمي پرسم آشتي كردين يا نه خودتون هر وقت آشتي كردين خبرشو به منم بدين .نكردين هم ديگه من چيكاره بيدم؟
در ضمن به زودي در اينجا هر از گاهي يه چيز جديد به اسم ماجراهاي خانوم X و آقايY اضافه ميشه مطمئنم كه جالب ميشه .اين دو نفر واقعي هستنند و خود خانومX دوست منه و من ماجراها رو از زبون خودش مي شنوم و اينجا فقط بازگو مي كنم كه شماها بخنديد.
راستي عكسايي كه
Saturday, February 08, 2003
اه اه اه اه يه چيزي نوشته بودم ولي پاك شد و حسابي اعصابم رو خورد كرد!تا اونجايي كه يادمه متن زير بود:
اَه اَه اَه رفتم خاكستري رو ديدم ولي در طول فيلم از بس فكرم از دست بعضيا كه خودشون مي دونن مغشوش بود كه خيلي از فيلم چيزي نفهميدم البته نمي گم حواسم به فيلم نبود ولي يه جورايي ته دلم عصبي بودم !
من خيلي دلم مي خواد فيلماي جشنواره رو ببينم ولي نه تهرانم نه پا دارم(گريــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه) اعتراف مي كنم به همه ي اونايي كه رفتن و ديدن خيلي حسوديم ميشه!(بازم گريــــــــــــه)
من دو شبه خواباي عجيب غريب مي بينم! ديروز راجع به اوني كه پريشب ديده بودم نوشته بودم كه موقع پابليش كردن پاك شد و ديگه اكانت نداشتم كه دوباره بيام. حالا اونو كه ننوشتم هيچي ديشب باز يه خواب ديگه ديدم از اون عجيب تر و در عين حال خنده دار تر و باحال تر پس اول خواب اولمو ميگم:
توي مدرسه بوديم و مدرسه هم خيلي شلوغ پلوغ بود، يه سري آدمايي در حال رفت وآمد بودن كه تعداد خيلي كميشون برام آشنا بودن. منم داشتم برا خودم ميرفتم كه يه دفعه ديدم يه پسري داره با مديرمون در باره ي كامپيوتر صحبت مي كنه!(آخ اگه مدير ما رو مي شناختيد اين اصلاً سر از كامپيوتر در نمياره كه چه برسه بخواد راجع بهش بحث كنه) قيافه پسررو كه ديدم چشام گرد شد و يهو گفتم آآآيديـــــــن!!!!؟؟؟
كه اونم يهو گفت ااا سلام و با هم دست داديم حالا هي من مي گم آيدين دسمو ول كن الان مديرمون مي بينه به جاي اينكه دست منو ول كنه دستم و دستش رو پشتش قايم مي كنه !!! بعد هم يه سي دي از تو كيفش در مياره كه صبا بيا اينو ببين جديده!!!!!!!!!!!!!!!!!!هي من ميگم بابا بذار تو اون سي دي رو مگه مديرمونو نمي بيني؟ اونم سي دي رو مي ذاشت تو كيفش و بعد چند دقيقه دو باره در مي آوردو حرفشو تكرار مي كرد حالا منم دارم سكته مي زنم كه الان مديرمون مياد و باهام دعوا مي كنه و... ولي آيدين با خيال راحت داره حرف مي زنه و خوشوبش ميكنه!!!!!مديرمون هم انگار نه انگار كه چيز غير عادي ديده باشه مياد به آيدين يه چيزي ميگه و ....
خوب اين خاب اول بود فقط من نفهميدم تو اين خوابم آيدين چجوري به جاي دبي يا ديگه اگه ايران بود مشهد سر از قزوين در آورده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اين خوابو برا نسترن كه تعريف كردم كلي از خنده روده بر شد!
حالا خواب پريشب:
تو اين خواب تولد سعيده بيد ولي تولدش مختلط بود!!!!!!!!!!!!!!(تولد هر كي مختلط باشه تولد اين كه خودشم باحجابه كه مختلط نمي شه آخه)
حالا مختلط بودنش هيچي آيدين هم اونجا بود و بعد از چند دقيقه سهراب هم اومد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا آيدين انگار كه من سهرابو نميشناسم اومده ما رو به هم معرفي ميكه!!!!!!!!!!!!! بعدش هم دو تايي مي رن يه گوشه مي شينن و اصلاً هم تحويل نمي گيرن!!!!!!!
هنوز داشتم فكر مي كردم كه نسترنو صدا كنم بريم پيششون بشينيم يا نه كه با صداي بابا كه از تو اسپيكر داشت با مامان اينا حرف مي زد بيدار شدم.
خوب ديگه حالا ما رو تحويل نمي گيرين و مي رين يه گوشه تنها مي شينين!!!!!!!!!!!(اينجا يه اخم گنده)

عزيزم من كوك نيستم
تلخ بود خيلي تلخ. تلخ تر از اوني كه در موردش خونده بودم و تلخ تر از هر فيلمي كه تا حالا ديده بودم. واقعاً از افرادي كه اين فيلم رو از ديد يك فيلم طنز نقد كرده بودن تعجب مي كنم!!! يعني اينا اصلاً فيلم رو ديده بودن؟؟؟ فكر مي كنم اونا فقط صرفاً با ديدن بازيگرها و از همه مهمتر كارگردان فيلم اين فيلم رو جزو فيلم هاي طنز طبقه بندي كرده بودن وگرنه اين كه يه بچه كه عاشق كامپيوتره و پدرش توانايي خريد كامپيوتر براش نداره كي رو به خنده ميندازه؟ شما به اين كه يه آدم از سر ناچاري تصميم به كار خلاف مي گيره مي خنديد؟ به اين كه يه بچه با كامپيوتري كه از مقوا درست كرده كار كنه چي؟ واقعاً مي خنديد يا گريه مي كنيد؟ به نظر شما خنده داره كه براي يه آدم ساده و صادق هيچ راهي جز پرنده شدن نمونده باشه؟؟؟؟؟؟؟ درسته نمي گم كه فيلم هيچ لحظه ي خنده آوري نداشت ولي آخه خنده هاش همه كوتاه بود توي همه ي خنده هاش هم تلخي وجود داشت تلخي كه هر چقدر هم بخوايم بپوشونيمش بازم خودشو نشون ميده.
بازم مي گم عزيزم من كوك نيستم طنز نبود فقط تلخ بود حالا شايد بشه گفت يه طنز تلخ، خيلي تلخ بود!
اينو ديشب نوشتم ولي اكانت نداشتم كه پابليش كنم

Friday, February 07, 2003
سلام
حالتون خوب بيد؟ببخشيد اين چند شب يا خودم حال نداشتم يا مامانم منتظر بابام كنارم مي شست و خوب نمي تونستم بنويسم!
اه اه اه اه اه اين قزوينيا (فقط فاميلامونا)چقدر ... مسخرن ديشب تولد ندا دختر اون فاميلمون كه بابام با باباش دوسته و ما هم طبيعتاً بيشتر با هم ارتباط داريم بودم چقد يخ بود نه اين كه هيچي نرقصه ها ولي يه جورايي يه نظمي وجود داشت كه من خيلي خوشم نميومد پارسال تولد من ... تو تولداي من كلاً از نظم خبري نيست حتي يه آدم عاقل هم باقي نميمونه يعني همه جو گير مي شن اونوقت رقص هم از حالت عادي خارج مي شه و تبديل به مسخره بازي ميشه مخصوصاً يكي از دوستام كه اسمش شيماس كه ديگه آدمو از خنده روده بر مي كنه با اين رقص جواتي و هر جور رقصي كه دلتون بخواد.
حالا من اينا رو گفتم كه از تون كمك بخوام :
من مي خوام امسال هيچكدوم از فاميلا رو دعوت نكنم ولي آخه اگه بفمن كلي پشت سر آدم حرف در ميارن . همين ندا اينايي كه گفتم هر لحظه ممكنه پاشن بيان اينجا
:((
از وقتي بابا رفته هم كه ديگه بدتر شده مثلاً مي خوان لطف كنن كه ما تنها نباشيم! حالا لطفاً نظر بدين كه به نظرتون من چي كار كنم؟كمـــــــك!
راستي امروز صبح با بابا چت كرديم حالش خوب بيد!
Sunday, February 02, 2003
دل خانوم كوچولو بدجوري گرفته آخه ديشب باباش رفت يعني ديشب هم نه امروز خودش هم با باباايناش رفت فرودگاه. تا حالا نمي دونستم چقدر بابامو دوست دارم !جدي مي گم من و بابا هيچ وقت با هم رابطه ي صميمانه اي نداشتيم حتي بايد اعتراف كنم كه خيلي وقتها ازش بدم ميومد چون در اكثر مواقع با هم دعوا داشتيم ولي حالا هنوز به كانادا نرسيده(حدود 12،1 نصف شب به وقت ما ميرسه ميشه 4 به وقت كانادا) دلم بد جوري براش تنگ شده كو تا سه ماه ديگه كه برگرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا اين مي خواست بره من كلي ناراحت بودم (بروز نمي دادم) هي همه مي گن صبا كه ناراحت نمي شه كه ! حتي مامان به مسخره مي گفت الان صبا هرشب برات گريه مي كنه!
يعني ظاهر من اينقدر بي احساسه؟؟؟؟؟؟ به هر حال منم اينا رو مي شنيدم ديگه اصلاً هيچ ناراحتيمو ظاهر نكردم ولي تو دلم خيلي ناراحت بودم و جداً دلم مي خواست گريه كنم.
حالا از اينا بگذريم شب قبلش خيلي خوش گذشت امين اينا (عمه مينا اينا) اومده بودن با خاله سوگل اينا اومده بودن امين كلي هنر نمايي كرد بچم تازه يادگرفته راه بره ذوق داره يه خل بازيايي در آورد كه همه از خنده روده بر شده بوديم يه چيز جالب ديگه اين بود كه خشايار(پسر خاله سوگلم ) كه حدود 1،2 سال از امين بزرگتره هي ميرفت براي امين اسباب بازي مياورد مي داد دستش 2 دقيقه بعد ميومد مي گرفت كه منه منه!
خانوم كوچولو خنگ، خانوم كوچولو گاو، خانوم كوچولو خر، خانوم كوچولو ................................................................... (بقيه فحش ها رو از قوه ي تخيلتون استفاده كنيد.
آخه آدمي كه تمام امتحانا رو بلد باشه بعداً همه رو گند بزنه بخاطر بي دقتي خوب مستحق همه ي اين كلمات بالا هست ديگه، نيست؟؟؟
Saturday, February 01, 2003
كلي چيز دارم بگم ولي اصلاً حالش نيست فقط مي گم بابا فردا شب داره ميره!!
راستي يه اتفاقي هم افتاد كه به خير گذشت ولي نمي تونم راجع بهش حرف بزنم وگرنه لو مي رم
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator