Sunday, April 20, 2008
امروز با دوستی حرف سر این نوشته ی خانم شین بود و بحث های این چند هفته ی وبلاگستان. من اونموقع خود نوشته رو نخونده بودم و خیلی هم نتونستم خوب منظورم رو از مخالفت تقریبیم برسونم ولی الان احساس کردم این توضیح رو بدهکارم و بیشتر از همه به خودم.
من وقتی از لحاظ جسمی بالغ شدم نترسیدم. مامانم از چندسال قبلش هر چیزی که باید در مورد تغییراتی که توی خودم بود می دونستم بهم گفته بود. توی راهنمایی چند وقتی سرمون به همین تغییرات خودمون گرم بود ولی کم کم سر و کله ی چیزهای دیگه ای پیدا شد. جک هایی که نمی فهمیدیم. منطقه ی ممنوعه ای که مامان هیچ کدوم از بچه ها نیومده بود براش توضیح بده. این منطقه رو ما توی راهنمایی خودمون کشف کردیم. مثل بدن خودمون نبود که واضح باشه و بهش عادت کنیم. ممنوع بود و مبهم و ترسناک. هنوز چیزی به اسم اینترنت و وبلاگ نمی شناختیم که بهش رجوع کنیم. بعد یکی دو سال اطلاعاتمون از اینور اونر کامل تر شد یکم از ابهام دراومد ولی چیزی از ترسناکیش کم نشد. تازه ترسناکتر هم شد. وقتی که وقتش شد باید چیکار کنم؟ من که هیچی نمی دونم! من که بلد نیستم! من خجالت می کشم! نکنه بد باشه؟ چرا بدن من این شکلیه؟ نکنه غیرعادی باشه؟ چقدر مو روی بدنمه! وقتی موهای دست و پام رو می زنم تا چند روز پوستم صافه بعدش چی؟ اصلاً چرا باید پیش بیاد؟ روی شونه هام و پشتم چقدر جای جوش هام لکه اگه تا اونموقع نرفته باشه چی؟ با این همه لک که نمی شه خوب!
دوم سوم راهنمایی بودم که با اینترنت آشنا شدم. که اون اوایل برام مساوی بود با سایت هایی مثل بدهی و چت روم هاشون و ایمیل یاهو. کم کم پیشرفت کردم و به یاهو مسنجر و یکی دوتا سایت کمی از امثال بدهی جدی تر رسیدم. توی همین دوره بود که وقتی توی یکی از چت روم های انگلیسی یاهو بودم و داشتم با انگلیسی در حد خودم با یه هندی که زبانش خیلی بهتر از خودم نبود چت می کردم یه آی دی ناشناس بهم پی ام داد که توش یه لینک بود. نمی دونستم روی هر لینکی نباید کلیک کرد پس از سر کنجکاوی روش کلیک کردم و زدمش پایین صفحه. بعداً که از نت خارج شدم یادش افتادم و بازش کردم. ناخواسته رسده بودم به یه صفحه پ.ورن. حالم داشت بهم می خورد به نظرم کثیف بود و بدجوری ترسناک!
با این اوضاع این ترس موضوع خیال عادی شدن و از ترسناکی دراومدن نداشت.
یکی دو سال بعد من وبلاگ ها رو کشف کردم. هودر، بادبادک(سارا)، خورشید خانوم، من و مانی و خیلی وبلاگ های دیگه که روز به روز بیشتر شدن. مشتری دائم خیلی هاشون شدم و خیلی ها رو هم بعد یه مدت دیدم دوسشون ندارم و نخوندم و خیلی ها هم بسته شدن.
دیدم خیلی ها که خیلی هم از من بزرگترند از خودشون می نویسند. از زن بودنشون. از احساساتشون. از این که نمی خوان اختیار جسمشون دست کس دیگه ای باشه. کم کم انقدر از زبون همه خوندم و چیزهایی رو تجربه کردم که بالاخره فهمیدم رابطه ی ج ن س ی نه غول ترسناکه نه پری مهربون. آدمه!
من امروز دلم برای یازده دوازده سالگی خودم می سوزه. برای ترس هایی که تا مدت ها باهام بودن فقط به خاطر این که کسی نبود انسانی بودن این رابطه رو برام توضیح بده. کسی نبود که با خوندن نوشته هاش بفهمم قضیه اونقدرها هم پیچیده نیست ترسناک نیست بلکه اگه درست باشه بدون این که لازم باشه من یا طرفم خیلی کامل، ترتمیز و خوشگل باشیم می تونه لذت بخش باشه.
اگه من اون روز به جای این که با اون عکس های پ ورن رو به رو بشم با یکی از این نوشته های الان وبلاگستان رو به رو شده بودم به جای این که اون سال ها رو صرف نگرانی و ترسم کنم یاد می گرفتم خودم و بدنم رو دوست داشته باشم و انقدر به خودم نگم که چرا من این شکلی ام که امروز که می دونم باید دوسش داشته باشم و بشناسمش برام سخت نباشه.
نوشته هایی که می دیدم از زبون کسیه که سنش خیلی از من بیشتره و حرف های دیگه که می زنه هم درسته پس با آرامش به انتظار اون روز می نشستم نه با نگرانی.
یه نوجوون به خاطر کنجکاوی دنبال این نوشته ها می ره و اطلاعات غلط حتی اگه خودش و خانواده اش هم نخوان به دستش می رسه. چه بهتر که این اطلاعات از لابه لای نوشته های وبلاگی باشه که توش خیلی چیز های مفیدتری هم پیدا می شه و در عین حال س ک س رو نه غول بد ترسناک کرده نه پری. یه نوجوون شاید تاثیر پذیریش زیاد باشه ولی یادتون نره که عقل هم داره و محیط خانواده ش هم قبلاً هر تاثیری که می تونسته روش گذاشته. نمی شه گفت هیچ کس توی وبلاگ ها حرفی از خوبی یا بدی س کس نزنه که نوجوونه من چشم و گوشش باز نشه. با وبلاگ هایی که صرفاً ج ن سی می نویسند کاری ندارم چون توی یه دسته ی جدا قرار می گیرند و این که بدن یا خوب ربطی به این که نویسنده زنه یا مرد نداره.
من خیلی وقت نیست که از نوجوونیم گذشتم (شاید هم هنوز کامل نگذشته باشم) و قسمت بیشتر این نوجوونی توی همین وبلاگ موجوده. اگه به خودم این اجازه رو دادم که راجع به این موضوع نظر بدم فقط به خاطر احساس اون روز های خودم بود وگرنه من مامان نیستم و شاید نتونم خیلی از احساسات مادرانه رو درست درک کنم و به نظر مامان ها هم خیلی احترام می ذارم.

پ.ن: منو ی ما رو یادتون نره
Wednesday, April 02, 2008
آرزو های بزرگ

اینم آرزوهای محال من به دعوت معین:

_ قدیمی ترین آرزوی محالی که یادم میاد داشتم و هنوز هم تا حدی دارم اینه که زمان بچگی های مامان و خاله هام حضور داشتم و با اسباب بازی هایی که تعریفشو می کردند بازی می کردم و از این مهمتر دو تا دایی شون رو داشتم. از اون طرف هم دلم می خواست بچگی های مامان بزرگ مامانم هم بودم و باهاش از درختی که مخفیگاهش بود و برام تعریف می کرد بالا می رفتم و تا هر وقت دوست داشتم اون بالا می موندم و البته اونجا هم یه دایی مهربون بود که تنها کسی بود که از اون مخفیگاه با خبر بود. این عقده ی دایی هم بد چیزیه...


_این آرزو بر می گرده به سال های راهنمایی آرزوی این که اسکارلت باشم یا حداقل توی اون دوران زندگی کنم یا یکم قبل ترش که به جنگ نخورم. اون لباس ها اون رقص ها ...


_ داشتم آرزو های الهام رو می خوندم که یاد این آرزوی خودم افتادم منم همیشه آرزو داشتم که شب بخوابم و صبح که پا شدم ببینم قدم ده بیست سانتی بلند تر شده. ورژن تکامل یافته تر این آرزو اینه که علاوه بر قد وزنم هم چند کیلو بیشتر شده باشه فقط در حدی که از زیر سایه ی این سی اولش در بیام. از اونجایی که هر کاری می کنم نمی تونم بیشتر از این که الان می خورم بخورم پس این هم آرزوی محالیه


_ توی همین ایران یه کنسرت باشه توی یه سالن خوب و
AndréRieu و ارکسترش برامون والس های دوست داشتی بزنن و همه رو دعوت به رقص کنن روی سرمون بادکنک رنگی بریزن و البته کسی نباشه که بگه چرا تکون می خورید و صاف بشینید و از این چیزایی که توی کنسرتهای الان هست. فقط یه لحظه تصورشو بکنید که چه شبی می شه...


_ هیچ بچه ای یا نه هیچ موجود زنده ای به خاطر خود خواهی یه عده ی معدود صاحب قدرت نمیره، و عزیزی رو از دست نده. هیچ کشوری هیچ قومی مردم کشور و قوم دیگه ای رو به هیچ دلیلی آزار نده. هیچ جنگی صورت نگیره هیچ وقت.


_ روانکاو بشم اونم در حد و اندازه ی فروید! شاید قسمت اولش یکمی ممکن باشه گرچه بیش از حد سخته...


_ یه خواهر دوقلو داشته باشم!

پونه ، عادل ، دلارام ، بهنام شما هم آرزو های محالتون رو بنویسید شاید یه روز گذر غول چراغ جادو یا یه پری مهربون به وبلاگستانمون افتاد و براوردشون کرد


PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator