Friday, June 27, 2008
من که گفتم دارم فرو می رم چرا هولم می دی دیگه؟ چرا هی می زنی تو سرم؟ بدون این چیزام غرق می شم. چیزی نمونده. نگام کن! فقط اشکام مونده...
Thursday, June 26, 2008
شاید لبخند
حتی توی یه دوره ی بد هم چیزهای کوچیکی هست که لبخند واقعی رو لبت شاید هم تو دلت جا می ذاره. مثل انگشت کوچیکه ای که به عقب دراز می شه تا انگشتت دورش حلقه بزنه، یا راننده ای که برخلاف اکثر راننده تاکسی ها خیلی خوش اخلاق و مودبه و نوری گذاشته و با آهنگ ها رفته تو حال...
Wednesday, June 25, 2008
افتادم توی یه مرداب و دارم همینجوری توش فرو می رم. این وسط به دارم به همه چیز و همه کس چنگ می زنم شاید نگه م داره. نه این که بکشدم بیرون! فقط نذاره بیشتر از این توش فرو برم. دستم به هیچی بند نمی شه ولی. چیز ها از دستم سر می خورن و آدم ها با یه تکون شدید منو از خودشون جدا می کنن نکنه اونارم بکشم تو. نه اصلاً کسی نمی بینه من دارم فرو می رم. کسی غرق شدنمو نمی فهمه. همه فقط خرابکاری هایی رو می بینن که چنگ هایی که بهشون می زنم جا می ذاره. من دیگه دست و پا نمی زنم. ساکت و آروم برای خودم فرو می رم. من کسی رو با خودم نمی کشم اون زیر. قول می دم...

پ:ن: از شوخی-جدی متنفرم!
پ.ن2:دارم برای همه از جمله فردای پونه ی عزیزم دعا می کنم. کاش یکی پیدا شه برای منم دعا کنه.
Thursday, June 19, 2008
من از در اومدم!
دارم تو لحظه زندگی می کنم. یعنی کار دیگه ای از دستم برنمی اد از بس که لحظه هام پررنگ شدن. هرکدوم اونقدر سنگینن که جایی برای لحظه ی قبل باقی نمی گذارن. دارم غرق می شم تو این همه حس اغراق شده. بیشتر امروز رو داشتم دور خودم می چرخیدم. بیشتر از چند دقیقه نمی تونستم یه جا آروم بمونم. تا این که کسی بهم پناه داد. باورت می شه بعد از اون آروم گرفتم؟م

چند خط پایین فقط مال خودمه که دیروز رو فراموش نکنم:م
نمی دونم چرا اینهمه دلم می خواست سپینود رو ببینم. دیروز از صبح که پاشدم شروع کردم به خوندن خانوم دالاوی و تا ساعت سه سه و نیم جز برای ناهار و تلفن زمین نذاشتمش شاید بتونم تمومش کنم که بهونه ای برای رفتن داشته باشم. نتونستم. پنجاه صفحه موند. ولی رفتم و بالاخره سپینود و صباش رو دیدم. فقط دیدمش. مستقیماً جز سلام و خداحافظی هیچی نگفتیم ولی تا امروز رو هوا بودم.م

Wednesday, June 18, 2008
چند عاشقانه ی ناآرام
  • بعد از مدت ها جریان عصبی بین قشر مخ و دستگاه لیمبیک م دوباره قطع شده. من دوباره عاشق شدم. می فهمی؟
  • بدجوری افسرده بودم. زندگی خالی بود و همه ی دنیا زشت. داشتم به همه بد و بیراه می گفتم. حتی به تو، گفتم خودخواهی، منو نمی بینی، نمی فهمی حالمو...
    صدات آروم آروم اومد. تو داشتی به شیوه ی خودت محبت می کردی و من خیلی غریب به شیوه ی خودم محبتت رو فهمیدم و تا می تونستم ممنونت شدم."مرسی که زنگ زدی" هیچ وقت نمی تونه قدردانی منو تو اون لحظه برسونه.

  • دیشب یه لحظه، فقط یه لحظه ی کوچولو نمی دونم چرا نبودنت، رفتنت از ذهنم گذشت. انگار اولین بار بود که دیدمش. فهمیدمش. توی سخت ترین لحظه ها هم اینجوری حسش نکرده بودم. همه ی تنم یخ زد. من بهت محتاج نیستم. نه که نباشم ولی خیلی بیشتر از اون عاشقم. حضورت و حتی فکر حضورت لذت بخشه و نبودنت عداب. من تو رو با ذره ذره ی وجودم می خوام.
    تنها کاری که از دستم برمی اومد کردم. چشم هام رو بستم و شروع کردم به دویدن. اتوبان خیابون کوچه و پله ها رو با بیشترین سرعتی که می تونستم دویدم تا بهت برسم. رسیدم. دست هام رو حلقه کردم دورت.هنوز نفس نفس می زدم. چسبوندمت به خودم و با همه ی توانم فشارت دادم. انگار اینجوری مالکیتم ثابت می شه و دیگه هیچکی نمی تونه تو رو از من بگیره.
    من ترکت نمی کنم. کسی تو رو از من نمی گیره. خودت خودت رو ازم نگیر.
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator