Thursday, October 31, 2002
اه اه اه چرا من اينجوري شدم؟ اين چند روزه اصلاً حال و حوصله ندارم با هر خبري كه يك كم فقط يك كم ناراحت كننده باشه اشك تو چشام جمع ميشه حتي اگه مثل خبر پريدن كلاغ سياه تو همه ي وبلاگ ها خونده باشمش !حتي امشب وقتي آهنگ پايان بدون شرح رو زد هم اشك توي چشمام جمع شد ! ديگه كسي نميگه: خوووووووووب . ديجيتالم كجا بود. و هر حرف ديگه اي.
هيچ وبلاگي هم حال آدم رو جا نمي اره همه از مرگ كسري موحد نوشتن همه شون غم توشون موج ميزنه!:))
Wednesday, October 30, 2002
واي امشب براي خيلي چيز ها مي خوام گريه كنم همين الان هم هشك تو چشام جمع شده!!
امروز رفته بودم اسب سواري با زهره خانوم(مربيم) رفتيم يك كم گشتيم نميدونيد اسب سواري زير بارون توي زميني كه از علف هاي زرد پوشيده شده و تك و توك درخت هايي كه ته رنگ سبزي دارن چه حالي داره !
Tuesday, October 29, 2002
واي اصلاً حواسم نبود هنوز حوله ي حمومم رو در نياوردمو لباس نپوشيدم!

ديشب ساعتم زنگ نزد يعني زد ولي چشمام رو باز كردم ديدم خيلي زودتر از وقتيه كه ساعتم رو گذاشته بودم واسه همينبين خواب و بيداي ساعت رو خاموش كردم در نتيجه صبح پاشدم ديدم ساعت 7 من هم زنگ اول امتحان اجتماعي دارم و حتي لاي كتاب رو هم باز نكردم نزديك بود همونجا بزنم زير گريه اخه چه تو مدرسه چه تو خونه همه از من انتظار بالا ترين نمره رو دارند خيلي وقتها دلم مي خواست مثل خيلي از بچه ها بيست نگيرم بيست نگيرم تا وقتي يكي ميگيرم يك كم به چشم بقيه بياد وقتي مسابقه ي آينده سازان رو با اين كه موقع امتحان مريض بودم تو مدرسه اول ميشم بر نگردن بهم بگن اين هم رتبه در كشوره كه تو اوردي! حالا رتبه كشورم درسته كه خيلي كم نبود ولي زياد هم نبود !
با همه ي اين حرف ها ده دقيقه كتاب رو نگاه كردم ولي خوب مي تونم بگم عالي دادم گرچه عين كتاب نيست ونصفش از خودمه !
حتماً وقتي نتيجه رو گرفتم خبرش رو اينجا ميدم
راستي وبلاگم رو توي ليست آهوي سه گوش هم معرفي كردم
فعلاً
كلاغ سياه هم رفت از وقتي كه بلاگر ووبلاگخون شدن اين دومين كسيه كه از پرميكشه!
امروز توي روزنامه ايران ديروزيه خبر بد ديدم:
ريچارد هريس بازيگر صاحب نام و نامزد اسكار ايرلندي كه به خاطرايفاي نقشهاي متنوعي در عرصه ي تئاتر و سينما كه آخرين آن مدير مدرسه ي هاگوارتزدر فيلم هري پاتر بود شهرت فراوان يافته بود جمعه ي گذشته در سن 72 سالگي از دنيا رفت.
خيلي ناراحت شدم !من ريچارد هريس رو با نقش آلبوس دامبلدور شناختم البته قبلاً فيلمهايي ازش ديده بودم اما هيچ كدوم از نقشهاش رو اينقدر دوست نداشتم!
Monday, October 28, 2002
چون امروز استثناً امتحان نداشتم تصميم گرفته بودم همونموقعي كه هر شب براي درس خوندن بيدار ميشم پاشم بيام تو اينترنت شايد بتونم با عمه و پسر عمه ام كه كانادا زندگي مي كنند حرف بزنم ساعت رو گذاشته بودم سه و نيم ولي اونموقع آنلاين نبودن من هم كه اصلاً حال صبر كردن نداشتم خوابيدم .ساعت چهار و نيم مامان اومد بيدارم كرد كه همين الان با عمه فرشته ام حرف زدند و گفته تا چند لحظه ي ديگه آن مي شوندخلاصه پاشدم اول داشت پاي كامپيوتر خوابم مي برد ولي خيلي زود خوابم پريد. تو اين مدت حتي دو بار بيشتر با عمه فرشته حرف نزده بودم آخه من تلفن دوست ندارم يعني با بعضي كس ها نمي تونم با تلفن راحت باشم يه جور هايي احساس غريبگي ميكنم و نمي دونم چي بايد بگم ولي ديشب خيلي راحت بودم چه با زروان چه با عمه فرشته (زنده باد چت!)
راستي زروان يه آدرس بهم داده اگه خوب بود اينجا مي نويسمش
فعلاً
Sunday, October 27, 2002
ساعت 6 كلاس زبان دارم هيچ كارش رو نكردم و دارم وبلاگ مي نويسم(ومي خونم) خيلي بيخيالم نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ديروز نسترن زنگ زد كه صبا اون سي دي تصويري آريان رو كه هر دوتامون خيلي دنبالش گشته بوديم گير آوردم . اولش خوشحال شدم ولي بعد يادم افتاد كه سي دي خام ندارم
فرداش كه با نسترن رسيديم سر كوچه ديدم مامان هم با بابا اومده دنبالم و يه سي دي رنگي هم دستشه(قربون مامانم برم كه اينقدر به فكر منه)همونموقه دادمش نسترن و امروز تو مدرسه سي دي پخته رو ازش تحويل گرفتم! نسترن با كلي ادا و اصول سي دي رو گذاشت لاي دفترم كه مثلاً كسي نبينه همون موقع يكي الكي داد زد خانوم اومد و نسترن هم از حولش كه بره سر جاش بشينه زد دفتر رو انداخت كلي خنديديم اخه بعد از اون همه ادا اصول با دسته گل نسترن سي دي افتاد زير ميز و چند نفر ديدند البته اكثر كلاس ما بجر چند نفر كاملاً مورد اطمينانند حالا الان گذاشتم ديدمش و كمي كنف شدم آخه چند تا از اهنگهاي البوم مورد نظرم رو نداشت ولي عوضش كلي عكس خوب ميشه از توش در اورد!
سلام
كم كم داره نامه ها در مورد وبلاگم شروع ميشه بايد بيشتر سعي كنم خوب بنويسم!
ديروز سارا دوستم اومده بود خونمون سارا اينه اينترنت ندارند و من به خاطرش اومدم توي اينترنت. يه چيز جالبي هست كه نميدونم متوجه شديد يا نه بيشتر كسايي كه اينترنت ندارند عاشق چت كردن هستند و كافيه تا به اينترنت برسند ساعت ها مي شينند چت مي كنند و بيشتر مواقع هم دروغهاي شاخدار ميگن!ولي خود من مدتها بود كه به چت رومها سر نزده بودم!
راستي نامه ي دخترك شيطان هم بالاخره رسيد بعضي از نامه ها رو واقعاًبا ترس از اين كه از وبلاگم خوششون نيومده باشه باز ميكنم.
Saturday, October 26, 2002
���� � ���� �� �� ������ ���� ���� ������ ���!����� �� ����� ����� ����� ��� ����� ����� ��ϐ� �� ����!�� �� ��� ���� ����� ���� ���
اون سوالي كه گفته بودم توي علوم غلط دارم در واقع همه غلط نوشته بودند جز من!
Wednesday, October 23, 2002
امروز نيمه ي پنهان رو كه بابا از كلوپ گرفته بود ديدم فيلم قشنگي بود و من مخصوصاًاز يه حرفي كه روزبه جاويد(محمد نيك بين)زد خوشم اومد و اون حرف :
فروتني نوعي دروغ وارونه است (يه چيزي تو همين مايه ها)
از اين حرف خيلي خوشم اومد.
Tuesday, October 22, 2002
دارم از خواب مي ميرم! ولي پررو تر از اين حرفهام
تاريخم رو20 شدم
Sunday, October 20, 2002
باز هم امتحان اينها نرسيده دارن ما رو ميكشن فردا امتحان تاريخ دارم حالا خوبه من شاگرد زرنگ كلاسم و هميشه نمره هام خوبه بدبخت اونهايي كه بايد هر چند روز يه بار بخاطر نمره هاشون سركوفت بشنون!
علوم يه غلط بيست و پنج صدمي دارم البته بچه ها ميگفتن كسي 20 نشده.
فردا امتحان علوم دارم!
پنجشنبه با مامانم وبچه ها با سارا دوستم رففتيم نمايشگاه كتاب توي يكي از قرفه ها چند تا از كتابهاي پائولو كوئليو رو ديدم خواستم كيمياگر رو بخرم كه سارا ازم پرسيد ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد قشنگه؟داشتم براش توضيح ميدادم كه يدفعه فروشندهه اومد طرفمون و گفت اين كتابها به درد سن شما نمي خوره بايد ده باري بخونيد تا شايد سر دربياريد! داشتم منفجر مي شدم فقط تونستم بگم اين كتاب ها رو خيلي وقت پيش خوندم خيلي هم خوب فهميدم!)ـXو با عصبانيت از قرفه دور شدم يهو ديدم سارا و مامانش دارن از خنده ريسه ميرن سارا گفت صبا بعد از حرف تو فروشنده گفت:احسنت !احسنت! آفرين !آفرين !
حالا اگه يه آدم مسن اين حرف رو زده بود باز يه چيزي پسره همش حدود 20 سالش بود! البته من به اين حرفها عادت كردم تا ميرم كتابخونه كتابدار ها يا كتاب مضخرفهاي ايروني پيشنهاد مي كنن يا كتابهاي بچگونه توي اين همه كتابدار دو تا كتابخونه اي كه عضوم فقط يه مرد حدود 30 ساله است كه تشويقم مي كنه و نمي گه اين كتاب متناسب سن شما نيست و اكثر پيشنهاد هاش عالي اببته بگذريم كه بيشتر اولين پيشنهادهاش رو خونده بودم مثل بربادرفته ؛ دزيره و...
به هر حال حسرت كيميا گر مونده به دلم بد جوري)): من كيميا گر ميخوام)):)):

Friday, October 18, 2002
پريروز كوه خيلي خوش گذشت جاي همه خالي فردا اگه وقت كردم تمام ماجرا رو مي نويسمبعدش هم رفتم اسب سواري واي رفتم سواري آزاد با زهره خانم و علي آقا (مربي اسب سواريم و شوهرش كه صاحب اونجاست) رفتيم توي باغ هاي اطراف گشتيم از رو ريل راه آهن هم گذشتيم! آخه ريل تقريباً كنار مانژه .خيلي هيجان داشتم آخه اولين بارم بود كه توي محيطي كه خيلي با مانژ تفاوت داره سواري مي كردم
Tuesday, October 15, 2002
وقتي از كلاس زبان اومدم خونه تازه يادم افتاد براي فردا هيچي خوراكي ندارم به مامان گفتم گفت نه خسته بود و خب حق هم داشت صبح دو ساعت تو ماشين مي شينه ميره تهران تاساعت 3و4 كار ميكنه دوباره برميگرده اينجا . به بابا گفتم كه اول يه كم قر زد ولي اومد خيلي بده كه باباي آدم توي يه شهر كوچيك دكتر باشه وقتي با بابا دونفري ميريم بيرون اولين كار اينه روسريت رو بكش جلو ولي خب از يه نظر هايي هم خوبه مثلاً اينكه پارسال دل درد شديدي گرفته بودم(بعداً معلوم شد كبدم بوده)كه به آپانديس مشكوك شدند براي همين هم براي سونوگرافي با بابا رفتيم بيمارستان يك عالمه آدم منتظر نوبتشون بودن انوقت دكتر ما رو خيلي تحويل گرفت فوري كارمون رو انجام داد يا همين كالباس فروشي امشب اونقدر آقاي دكتر آقاي دكتر كرد كه ديگه حالم از اين كلمه به هم ميخوره
سلام
چند روزي ميشه كه هيچ چيزي ننوشتم آخه وقت نمي كنم نه اينكه خيلي درس بخونم ها بلكه بد جوري خواب الود شدم و بجز روزهايي كه كلاس دارم تا ساعت 6و7 خوابم بايد سعي كنم نخوابم !
فردا از طرف مدرسه مي برنمون كوه اونوقت من هم ساعت 4 كلاس اسب سواري دارم بايد كارهاي 5 شنبه ام رو بكنم چون فكر نمي كنم فردا ناي كاري داشته باشم!
خدا كنه فردا خوش بگذره!!!!!!
Friday, October 11, 2002
امروز خيلي خوشحالم!
امروز رفتم سواري خيلي خوش گذشت آخه سوارسولماز> شدم و همش يورتمه ي كشيده و چار نعل رفتم با بابا هم در مورد خريدش صحبت كردم يكم نرم شده مي گه شريكي خوب نيست ولي همينجوري شايد واي اگه بشه چي ميشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
Thursday, October 10, 2002
اول از همه بازي رو ديديد من كه خيلي كيف كردم مخصوصاً سر پنالتي ها
ديروز هيچي ننوشتم چون اعصابم خيلي خورد بود دليل اصليش هم باز سولماز بود(همون اسب قهوه اي)ماجرا از اين قرار بود كه چهار شنبه كه رفته بودم اسب سوارس خبر دار شدم صاحب سولماز اون رو پس گرفته چون پسرش راضي نبوده ولي چون پول پانسيونش رو پرداخت نكرده احتمالاً به زودي دوباره مي فروشنش اول كه اين خبر رو شنيدم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم ولي وقتي برگشتم خونه مامان خانم گفت پول خودش چيزي نيست ولي پول پانسيونش زياده(ماهي 40 هزار تومن) نمي دونم شايد بتونم راضيشون كنم با يكي از دوستهام شريك بشيم اخه سولماز حامله هم هست وقتي بچهش به دنيا بياد بعد چند ماه 100 يا 200 هزار تومن ميارزه)):)):
برام دعا كنيد خيلي دوسش دارم دعا كنيد ايندفعه از دست ندمش
راستي ازسارا بخاطر كمكش خيلي ممنونم
Wednesday, October 09, 2002
واي فردا قرآن دارم اين معلم قرآنمون بد نيست يك كم پر حرف هست اما دوست داشتني و حرفهاش هم خيلي حوصله ي آدم رو سر نميبره گرچه من از حرفهاش كشف كردم كه نه مؤدب تشريف دارم نه منظم (من پارسال بخاطر مؤدب منظم و خوبي درسم در تمام مدرسه از طرف معلم ها انتخاب شدم) به حرحال معلم دوست داشتنييه مثل بعضي معلم قرآن ها يا پرورشي ها نيست
شايد يكي از دلايلي كه ازش خوشم اومده چيزييه كه به عنوان دفتر ازمون خواسته باشه گفته توي دفتر تون علاوه بر كاري كه بهتون ميگم(خيلي كم ميگه) هرجا شعر يا حكايت كوتاه قشنگي پيدا كرديد توش بنويسيد من هم براي اين جلسه اين شعر از مولوي رو توي دفترم نوشتم:
كودكان افسانها مي آورند درج در افسانشان بس سر و پند
هزلها گويند در افسانها گنج مي جو در همه ويرانها
از اين شعر هم خيلي خوشم اومد اما ننوشتمش:
چون ز نامردي دل آكنده بود ريش وسبلت موجب خنده بود
فعلاً باي
امروز كلاس زبان داشتم تو كلاس ما اسم محمدرضا گلزار داره تقريباً تبديل به يك جوك ميشه!
موضوع از اين قراره كه روز اول معلممون به ما گفت هر كي روي يه تيكه كاغذ اسم آدم مشهوري كه دوست داره واسم آدم مشهوري كه ازش بدش مي ايد رو بنويسه.من اول خواستم اسم كسي كه خوشم مياد رو گلزار بنويسم ولي بعد فكر كردم خيلي ها مينويسن پس نوشتم هانيه توسليالبته خيلي شانس اوردم كه اين كار رو كردم چون توي كلاس ديدم اكثراً نوشتند محمد رضا گلزار و تا هركسي اين اسم رو مي خوند همه ميزديم زير خنده مخصوصاً كه بايد مكالمه ي زير رو انجام ميدادم:
hi are you Mohamad reza gozar
yes i am
گاهي وقتها هم اسمي كه دوست نداشتيم خونده مي شد و ما مجبور بوديم بلند بشيم و خودمون رو معرفي كنيم اينجا بود كه هركي نوشته بود گلزار از خجالت آب ميشدد((:
امروز هم بيست سوالي اينگيسي بازي كرديم تا يكي در نظر ميگرفت اولين سوالي كه پرسيده ميشد اين بود: are you mohamad reza golzar
از اين ماجرا ها به بعد بچه هاي كلاس حتي با شنيدن كلمه ي محمد هم خندشون مي گيره
Monday, October 07, 2002
امروز توي چلچراغ يه چيزي توجهم رو بخودش جلب كرد
يگانه تفرجگاه دانشگاه علم وصنعت
با ديدن اين تيتر حدس زدم كه منظور همون ترياي شيمي باشه.البته من كه دانشجو نيستم ولي از 2ـ3 سالگي زياد علم و صنعت ميرفتم آخه مامانم اونجا مدرس است ومن هم گاهي وقتها با خودش ميبره دانشگاه !
خيلي ناراحت شدم كه خوندم ترياي شيمي تعتيل شده البته من اونجا رو بيشتر به خاطر ابنبات چوبي هاي بزرگ وبستني يخي هاش دوست داشتم اخه تو تابستون خيلي ميچسبيد.
حالم خيلي بهتر شده ديگه نمي خوام با كسي دعوا كنم!
امشب شام ميگو داشتيم غذاي خوشمزه اي است اما من هر دونه اي كه بخوام بخورم بايد خيلي به خودم فشار بيارم تا اين فكر كه دارم يه جونور زشت مي خورم از سرم بيرون كنم! براي همين هيچ وقت ميگو به من نمي چسبه):
دلم ميخواد با يكي دعوا كنم بعد بزنم زير گريه ولي آخه با كي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Sunday, October 06, 2002
اين مامان باباي من هم كارشون برعكس ها !
هفته ي پيش از پنجشنبه بهشون گفته بودم چلچراغ بخرن تا 3شنبه نخريده بودندو اين هفته قبل از اين كه به هيچ كدوم حرفي بز نم هردوشون گرفتند حالا من موندم و80تاچراغ
اوهو اوهو اهو)): كلي چيز نوشته بودم يهو بد جوري dcشدم طوري كه كامپيوترم قاط زد و همه ي نوشته هام پاك شد!
راستش حوصله ندارم همش رو تكرار كنم ): ولي ميخواستم بگم سرما خورده بودم و امروز نرفتم مدرسه البته دليل اصلي مدرسه نرفتنم اين بود كه بايد يه دفتر پرورشي به چه سختي درست ميكرديم و من هم ديشب در تمام مدت مشغول فخ فخ بودم و نتونسته بودم درست كنم (راستي معلم پرورشيمون چشمهاش چپه ونميشه فهميد به كي نگاه ميكنه بنابر اين سر كلاسش نمي تونيو جم بخوريم)راجع به اينكه جمعه شب رفته بوديم شهر بازي هم نوشته بودم امسال اولين سالي بود كه مي تونستم همه چي سوار شم(البته اگه از نظر سن حساب ميكردنذ هنوز يكي دو سالي كم داشتم ) همه چيز هم سوار شدم و خيلي كيف داد (فقط رودخونه ي وحشي سوار نشدم چون خيلي شلوغ بود) خيلي خوش گذشت مخصوصاً براي من كه سرعت و هيجان رو خيلي دوست دارم!
Wednesday, October 02, 2002
راستي حتماً من وماني رو بخونيد ماني خيلي خوشكله ما شا الله
دلم براي سولماز تنگ شده
سولماز يه اسب قهوه اي بود بهترين اسبي كه تا حالا سوار شده بودم خيلي دوسش داشتم اما بعد از چند روز كه سواري نرفته بودم شنيدم فروختنش):
اخه حالا اسب به اون خوبي رو فروختن300هزار تومن ناقابل اگه خبر داشتم هر جور شده بود مي خريدمش)):
ببخشيد غمگين شد يه كم ديگه تكرار نميشه
فعلاً بايد برم چون نه درسهام رو خوندم نه رياضيم رو حل كردم واي ساعت يازده شد
تا شنبه
Tuesday, October 01, 2002
سلام!
من خانوم كوچولو 14 سالمه و كلاس سوم راهنماييم.
قبل از اين كه وبلاگم درست بشه خيلي حرفها داشتم اما الان اينقدر هيجان زده شدم كه همش يادم رفته):
خدا كنه فردا يادم بياد البته فكر نكنم حالا حالا ها خواننده داشته باشم
فعلاً ميرم
باي
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator