Saturday, May 27, 2006
صدا نمياد... چي؟ كسي گفت من دير آپ كردم؟
از سپيده شاملو تا حالا چيزي نخونده بودم. از نمايشگاه امسال كتاب دستكش قرمزش رو خريدم. امروز بعد از ظهر شديداٌ خسته بودم ولي هركاري كردم خوابم نبرد. دستكش قرمز داشت بالاي سرم چشمك مي‌زد. مامان دوتا از داستان‌ها‌ي كتاب رو كه خوند اومد گذاشت سرجاش و يه كتاب ديگه برداشت. شروع كردم به خوندن. داستان اول رو كه خوندم دليلي براي ادامه ندادن مامان پيدا نكردم. داستان دوم اما... از ظهر كه خوندم ماما... لولو... داره توي ذهنم خودش رو به در و ديوار مي‌كوبه. اسم داستان تاج ه. نمي‌دونم بايد توصيه كنم بخونيد يا نه. ولي بايد مي‌نوشتم.م
نمي‌دونم اين وبلاگ خاطرات شما از ازدواج موقت رو خونديد يا نه؟ خوب من كه فقط بهش خنديدم ولي ياد يه چيزي افتادم. موضوع مال حداقل چند ماه پيشه و درست يادم نيست چي بود ولي دقيقاً يادمه معلم دين و زندگي سر كلاس چيزي گفت به اين مضمون كه من اگه مسلمون خوبي بودم بايد خودم براي شوهرم زن مي‌گرفتم و اين كه اين كار رو نكردم به خاطر اينه كه ايمانم هنوز اونقدر قوي نيست و حسادت‌هاي زنانه توي وجودم هست... .
به اين نوع طرز تفكر و كسي كه توي همون وبلاگ با افتخار اعلام كرده كه شوهرش هر سال سه بار ازدواج موقت انجام مي‌ده و بركت خونه‌ش رو از اين دونسته چي مي‌شه گفت؟ من كه اون روز هيچي نگفتم... .م
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator