Wednesday, September 28, 2005

دلم مي‌خواد حرف بزنم ولي نگفتني ها بيشتر از گفتني‌ها دور و برم رو گرفتن. اونم براي كسي مثل من كه هيچ وقت عادت به زياد حرف زدن نداشته چه برسه به گفتن نگفتني ها. نمي‌دونم شايد به خاطر اين كه هيچ وقت گوش شنوايي نبوده كه احساس كنم مي‌فهمه چي دارم مي‌گم
پنجره اتاقم بازه. داره باد مياد. مياد و يه نوازش كوتاه مي‌كنه و مي‌ره. هيچي باقي نمي‌ذاره جز يه حس خوب يا شايدم يه لرز
گاهي وقت ها چيزهايي پيش مياد كه احساس مي‌كنم همه دارن نقش بازي مي‌كنن حتي عزيزترينها و نزديكترين‌هام. حتي خودم. وانمود مي‌كنم هيچي نمي‌دونم مي‌خندم شوخي مي‌كنم سكوت مي‌كنم لبخند مي‌زنم ولي دريغ از يه احساس واقعي. به جز بقيه خودمم دارم خودمو گول مي‌زنم. اصلن عزيزترين ها و نزديكترين ها وجود دارن؟ م
وقتي مي‌گم نگفتني يعني همين كه هي دارم مي‌نويسم و پاك مي‌كنم. نمي‌تونم به هيچ چي باور داشته باشم آدمها همه غريبه شدن. توي يه دنياي ديگه زندگي مي‌كنن و جزيره افتادن وقتي خوبه كه دور تا دورت آب باشه توي جزيره هم پر كتاب و موسيقي باشه. اصلن احساس خوبي نيست كه وسط مردم توي يه جزيره گير كني هيچ‌ كي وارد جزيرت نشه و مردم بيرون از جزيره هم صداتو نشنون

پ.ن: جاي عادل خالي كه بگه چقدر دغدغه هات كوچيكه
پ.پ.ن: پونه جونم رفته
اينجا
Wednesday, September 14, 2005

سلام
خوبي؟ مي‌بيني چند وقته بهت سلام نكردم؟؟؟ خودمم نمي‌دونم چرا امشب برگشتم به اين عادت قديمي
يكم قاطي دارم امشب. صبح تا نزديك ساعت چهار با پونه تهران بودم. برنامه‌ي كردان هم جور شد البته نشد پونه اينها رو ببريم گفتن جامون خوب نيست بيچاره ها اولين بار وحشت مي‌كنن. باشه دفعهِ ديگه كه جاي بهتري خواستيم بريم. ولي در كل خوب بود. نمي‌دونم الان چرا اينجوري شدم. داشتم با يكي چت مي‌كردم يهو هوس كردم آه بكشم. تو هال نشسته بودم يهو نزديك بود بزنم زير گريه كلي خودمو كنترل كردم اشكام از چشمم بيرون نريزه. نمي‌دونم شايد به خاطر خستگي باشه نه تو راه رفتن خوابيدم نه تو راه برگشتن شب هم مثل هميشه دير خوابيده بودم الان هم تنها احساسي كه ندارم خواب‌آلودگيه
: خودم ديگه چيزي نمي‌گم همراه ولگردي هام بشين
!اول از همه وبلاگ پونه كه منتظر بودم دومين پست رو بذاره بعد لينك بدم

هیج چیز، غمگینانه تر از هیچ نیست، غمگینانه تر از خالی، از یه چیزی که حتی چیز هم نیست.
هیچی حتی از گوز هم کم تره.
(
اين)

وظیفه حکومت نیست که جلوی اشتباه کردن شهروندان را بگیردبلکه وظیفه شهروندان است که جلوی اشتباه کردن حکومت را بگیرند.(روبرت اچ جکسون، 1892 تا 1954، قاضی آمریکایی)م

جادي

همه‌ی مشکلا از اونجایی شروع شد که آدمیزاد فکر کرد بلده فکر کنه
(اين)

بقيه باشه بعداً

Monday, September 12, 2005
امروز
صبح(همون ظهر) با جيغ و داد خانوم همسايه‌ي روبرويي كه هنوز درك نكرده كوچه جزو خونه‌ي شخصي اون نيست و نمي‌تونه تعيين كنه كه كي حق نداره بياد توش از خواب بيدارشدم. كوچه‌ي ما يه كوچه‌ي بن بست خلوته كه جون مي‌ده براي بازي بچه ها كه بدون نگراني از رفت و آمد ماشين دوچرخه سواري و فوتبال و واليبال بازي كنن. امسال بچه ها از ده يازده كه از خواب بيدار مي‌شن ميرن بازي مي‌كنن تا يك بعد از ظهر هم از پنج و شيش تا نزديكياي نه بازي مي‌كنن اكثراً هم مال همين كوچه يا فوقش يكي از دوستاي يكي از بچه هاي همين كوچه اند. اين ساعت ها ساعت استراحت نيست و اين كه بچه هايي كه جايي براي تخليه‌ي انژي زياد‌شون ندارن توي كوچه‌ي خودشون بازي كنن دليل بر بد بودنشون نيست ولي اين خانوم هرسال با بچه ها مشكل داره كه امسال يكم هم حاد تر شده. هيچ وقت هم به پسر خودش كه دقيقاً هم سن بچه هاييه كه تو كوچه بازي ميكنن اجازه نمي‌ده از خونه بيرون بياد. امروز صبح بچه ها مشغول واليبال بازي كردن بودن كه اومد بيرون و شروع كرد به جيغ و داد و هرچي دلش خواست گفت. من به جاي اونا از اين همه توهين موهام سيخ شد
هنوز تو كف جيغ و دادهاي اين يارو بودم (همونجا تو تختم) كه نسي و سعيده اومدن! نسترن خانوم بعد از چندين ماه سي‌دي كه بهش داده بودم و گم كرده بود (كلي شاكي شده بودم ولي آخر يكي پيدا كردم از روش براي خودم رايت كردم) پيدا كرده بود و آورده بود پس بده
بعد از نزديك يه هفته علي و پونه اونم همزمان! آن شدن كلي كيف كردم
ديروز زنگ زدم كلاس زبان ببينم كلاسم چي شد معلوم شد رو هواست هنوز و احتمالاً يه چيزي تو مايه هاي شيش ماه الافي( من آخرش نفهميدم با الف يا با عين:-؟؟ ) داره. مامان گفت بريم يه سر اينجايي كه
اومده نزديكمون رو ببينيم. احساس بدي داشتم مؤسسه هاي بزرگ اينجوري مثل كلاساي كوچيك آدم رو دلبسته نمي‌كنن. خيلي سخت بود برام از جايي كه كاملاً همه رو مي‌شناسم و توش راحتم برم يه جاي غريبه بين كسايي كه همديگه رو مي‌شناسن و با هم دوستن و من رو نمي‌شناسنمديرش گفت فردا(امروز) و پس فردا بيا سر اين كلاسي كه توي زمستون ميرسه به اف سي اي كه تو بايد بري بشين من ببينم چه طوري. امروز همش دلهره داشتم دلم مي‌خواست نرم ولي آخرش گفتم خوب ميرم ببينم چه طوره اگه ديدم خوشم نيومد خوب نمي‌رم چرا مي‌ترسي بچه؟ (با خودم بودم بابا)با كلي دلهره پاشدم رفتم آخر. يه ربع بعد از ساعتي كه به من گفته شده بود بلاخره دو تا پسر(بيشتر مرد بودن البته تا پسر) از بچه هاي كلاس اومدن. ديگه داشتم شك مي‌كردم كه اشتباه فهميدم ساعت كلاس رو. برعكس تصورم خيلي گرم برخورد كردن و تحويلم گرفتن و راجع به اين كه چي خوندم و كجا خوندم و اينا باهام حرف زدن حتي پيشنهاد كردن اگه مي‌خوام دلهره ام بريزه و آماده بشم باهام اينگليسي حرف بزنن!!! بعد هم يكي دو نفر ديگه اومدن و رفتن با مديركه معلم اين ترم هم بود حرف زدن و كلاس ها رو تا اول مهر تعطيل كردن و كلاس اين جلسه رو هم درس كتاب رو نخوندن و بحث آزاد كردن. و در كل با اين كه هنوزم دلم براي زبان سرا تنگ مي‌شه ولي خوب برخورد گرمشون و اين كه به همين راحتي توي كلاس قبولم كردن كلي حالم رو بهتر كرد
مامان گفت قرار كردان گذاشتن بريم باغ يه شب با همونايي كه بابلسر بوديم. البته هنوز معلوم نيست ما بريم ولي دلم شديداً مي‌خواد كه درست بشه و بريم. با اين كه ضحي هست مه فقط دوسال از من بزرگ تره و بابلسر با هم دوست هم شده بوديم ولي اميدوارم علي اينا هم بيان. اگه جور بشه و همه بتونيم بريم مطمئنم خيلي خوش مي‌گذره
نزديك نه بود كه يكي از بچه ها زنگ زد كه امروز باباش رفته امور مالي شهريه رو بده ازش نگرفتن گفتن مدرسه منحل شده شهريه چيه!!!!!!!!!!!!!!!! حالا ده روز بيشتر به باز شدن مدرسه ها نمونده ما چه غلطي بكنيم؟هنوز با مديرمون حرف نزديم ولي مثل اينكه خودش هم خبر نداره چون با معلم ها قرارش رو گذاشته! همه زنگ مي‌زدن به هم ديگه كه چيكار كنيم حالا؟ فعلاً بايد صبر كنيم تا فردا ببينيم يعني واقعاً منحل شده! اگه شده باشه بايد يه فكري به حال خودمون بكنيم. پارسال مديرمون و مامان هاي بچه ها به زور و با نامه از تهران جلوي بسته شدن مدرسه رو گرفتن. امسال اگه جدي باشه نمي‌دونم ديگه مي‌شه كاري كرد يا نه
اينهمه چيزاي كوچيك كوچيك كم بود با داداشي هم دعوام شد. من وقتي مي‌گم حوصله ندارم واقعاً حوصله ندارم درك اين كه نبايد سر به سر آدمي با اين حال گذاشت اينقدر سخته؟ هرچي دلتون بخواد شنيدم از مغرور و لوس و اين كه نوك دماغم رو بيشتر نمي‌بينم و ... از بقيه هيچ انتظاري ندارم جز اين كه درك كنن كي نبايد سر به سرم بذارن كي دلم مي‌خواد تنها باشم. اگه اين باعث مي‌شه تمام اون چيزها باشم باشه قبول دارم من هرچي هستم كه تو گفتي
Friday, September 02, 2005


دو هفته‌اي مي‌شه كه نبودم. به نظر خودم خيلي طولاني بود شما رو نمي‌دونم.
زمان چيز عجيبيه حال كند مي‌گذره گذشته زود تموم شده و آينده انگار هيچ وقت نمي‌رسه
هفته‌ي پيش اين موقع هنوز حالم خوب بود. يه چيزي براي سوت و كور نموندن اينجا نوشتم و گذاشتم. چند نفر باهم كل كل كردن نتيجه اش چه راست چه دروغ فقط منو شكست. يكي به بودن لينكش توي نوشته ام اعتراض كرد. حالم بد بود زدم كل نوشته رو پاك كردم! شنبه بعد از كلاس سعي كردم با يه ديوونگي تيكه هاي خودمو از رو زمين جمع كنم و به هم بچسبونمشون. واقعاً هم خيلي بهم كمك كرد. من با چسب خودمو نگه داشتم. جنس چسبش هنوز محكم نشده لطفاً سر به سرم نذارين كه با يه اشاره خورد مي‌‌شم. نازك نارنجي بودنم به بيشترين حد خودش رسيده
اين كه به كسي بگي حرف بزن و در جواب چي بگم بهش بگي هرچي دوس داري خيلي مسخره است. خودم چون كم حرفم زياد با اين برخورد مواجه مي‌‌شم و معمولاً هم يا طرفم رو ضايع مي‌كنم يا مي‌گم تو بگو. ولي خوب اگه سكوت واقعاً اذيتت كنه و دلت بخواد با كسي حرف بزني چي بايد بگي؟
ايلياد بالاخره لطف كرده فارسي نوشته. از اونجايي كه من براي خوندن نوشته‌هاي پينگليش طولانيش چشمم در اومده بود خبر مهميه
اينو لينكش رو مي‌ذارم اينجا كه خودم گمش نكنم و كامل بخونم بعداً. خواستيد شما هم ببينينش. اجازه مي‌دم! (به من چه؟ به خودت چه). ا
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator