صبح(همون ظهر) با جيغ و داد خانوم همسايهي روبرويي كه هنوز درك نكرده كوچه جزو خونهي شخصي اون نيست و نميتونه تعيين كنه كه كي حق نداره بياد توش از خواب بيدارشدم. كوچهي ما يه كوچهي بن بست خلوته كه جون ميده براي بازي بچه ها كه بدون نگراني از رفت و آمد ماشين دوچرخه سواري و فوتبال و واليبال بازي كنن. امسال بچه ها از ده يازده كه از خواب بيدار ميشن ميرن بازي ميكنن تا يك بعد از ظهر هم از پنج و شيش تا نزديكياي نه بازي ميكنن اكثراً هم مال همين كوچه يا فوقش يكي از دوستاي يكي از بچه هاي همين كوچه اند. اين ساعت ها ساعت استراحت نيست و اين كه بچه هايي كه جايي براي تخليهي انژي زيادشون ندارن توي كوچهي خودشون بازي كنن دليل بر بد بودنشون نيست ولي اين خانوم هرسال با بچه ها مشكل داره كه امسال يكم هم حاد تر شده. هيچ وقت هم به پسر خودش كه دقيقاً هم سن بچه هاييه كه تو كوچه بازي ميكنن اجازه نميده از خونه بيرون بياد. امروز صبح بچه ها مشغول واليبال بازي كردن بودن كه اومد بيرون و شروع كرد به جيغ و داد و هرچي دلش خواست گفت. من به جاي اونا از اين همه توهين موهام سيخ شد
هنوز تو كف جيغ و دادهاي اين يارو بودم (همونجا تو تختم) كه نسي و سعيده اومدن! نسترن خانوم بعد از چندين ماه سيدي كه بهش داده بودم و گم كرده بود (كلي شاكي شده بودم ولي آخر يكي پيدا كردم از روش براي خودم رايت كردم) پيدا كرده بود و آورده بود پس بده
بعد از نزديك يه هفته علي و پونه اونم همزمان! آن شدن كلي كيف كردم
ديروز زنگ زدم كلاس زبان ببينم كلاسم چي شد معلوم شد رو هواست هنوز و احتمالاً يه چيزي تو مايه هاي شيش ماه الافي( من آخرش نفهميدم با الف يا با عين:-؟؟ ) داره. مامان گفت بريم يه سر اينجايي كه
اومده نزديكمون رو ببينيم. احساس بدي داشتم مؤسسه هاي بزرگ اينجوري مثل كلاساي كوچيك آدم رو دلبسته نميكنن. خيلي سخت بود برام از جايي كه كاملاً همه رو ميشناسم و توش راحتم برم يه جاي غريبه بين كسايي كه همديگه رو ميشناسن و با هم دوستن و من رو نميشناسنمديرش گفت فردا(امروز) و پس فردا بيا سر اين كلاسي كه توي زمستون ميرسه به اف سي اي كه تو بايد بري بشين من ببينم چه طوري. امروز همش دلهره داشتم دلم ميخواست نرم ولي آخرش گفتم خوب ميرم ببينم چه طوره اگه ديدم خوشم نيومد خوب نميرم چرا ميترسي بچه؟ (با خودم بودم بابا)با كلي دلهره پاشدم رفتم آخر. يه ربع بعد از ساعتي كه به من گفته شده بود بلاخره دو تا پسر(بيشتر مرد بودن البته تا پسر) از بچه هاي كلاس اومدن. ديگه داشتم شك ميكردم كه اشتباه فهميدم ساعت كلاس رو. برعكس تصورم خيلي گرم برخورد كردن و تحويلم گرفتن و راجع به اين كه چي خوندم و كجا خوندم و اينا باهام حرف زدن حتي پيشنهاد كردن اگه ميخوام دلهره ام بريزه و آماده بشم باهام اينگليسي حرف بزنن!!! بعد هم يكي دو نفر ديگه اومدن و رفتن با مديركه معلم اين ترم هم بود حرف زدن و كلاس ها رو تا اول مهر تعطيل كردن و كلاس اين جلسه رو هم درس كتاب رو نخوندن و بحث آزاد كردن. و در كل با اين كه هنوزم دلم براي زبان سرا تنگ ميشه ولي خوب برخورد گرمشون و اين كه به همين راحتي توي كلاس قبولم كردن كلي حالم رو بهتر كرد
مامان گفت قرار كردان گذاشتن بريم باغ يه شب با همونايي كه بابلسر بوديم. البته هنوز معلوم نيست ما بريم ولي دلم شديداً ميخواد كه درست بشه و بريم. با اين كه ضحي هست مه فقط دوسال از من بزرگ تره و بابلسر با هم دوست هم شده بوديم ولي اميدوارم علي اينا هم بيان. اگه جور بشه و همه بتونيم بريم مطمئنم خيلي خوش ميگذره
نزديك نه بود كه يكي از بچه ها زنگ زد كه امروز باباش رفته امور مالي شهريه رو بده ازش نگرفتن گفتن مدرسه منحل شده شهريه چيه!!!!!!!!!!!!!!!! حالا ده روز بيشتر به باز شدن مدرسه ها نمونده ما چه غلطي بكنيم؟هنوز با مديرمون حرف نزديم ولي مثل اينكه خودش هم خبر نداره چون با معلم ها قرارش رو گذاشته! همه زنگ ميزدن به هم ديگه كه چيكار كنيم حالا؟ فعلاً بايد صبر كنيم تا فردا ببينيم يعني واقعاً منحل شده! اگه شده باشه بايد يه فكري به حال خودمون بكنيم. پارسال مديرمون و مامان هاي بچه ها به زور و با نامه از تهران جلوي بسته شدن مدرسه رو گرفتن. امسال اگه جدي باشه نميدونم ديگه ميشه كاري كرد يا نه
اينهمه چيزاي كوچيك كوچيك كم بود با داداشي هم دعوام شد. من وقتي ميگم حوصله ندارم واقعاً حوصله ندارم درك اين كه نبايد سر به سر آدمي با اين حال گذاشت اينقدر سخته؟ هرچي دلتون بخواد شنيدم از مغرور و لوس و اين كه نوك دماغم رو بيشتر نميبينم و ... از بقيه هيچ انتظاري ندارم جز اين كه درك كنن كي نبايد سر به سرم بذارن كي دلم ميخواد تنها باشم. اگه اين باعث ميشه تمام اون چيزها باشم باشه قبول دارم من هرچي هستم كه تو گفتي