Monday, September 22, 2008
چرا دروغ بگم؟ خوب نیستم. ولی دیگه کلافه نیستم.می شه گفت آرومم حتی. شاید اگه یه ساعت پیش می نوشتم می تونستم بگم خوبم. دلتنگم و می دونم که قراره از این هم دلتنگ تر بشم خیلی دلتنگتر. می دونم میاد شبا و روزایی که سرمو فرو کنم تو بالش و هق هق کنم. که از نگرانی از منتظر بودن بخوام سرم رو بکوبم به دیوار. ولی دیگه نمی خوام ازش حرف بزنم. حداقل فعلا. می گیرمش یه مرخصی کوچولو که زود تموم می شه. به همیشگی شدنش فکر نمی کنم. منتظر می مونم...
Wednesday, September 03, 2008
معصومیت از دست رفته، نرفته...
روی پل عابر نشسته بود و گریه می کرد. می دونستم اگه برم طرفش چی قراره بشنوم. ولی نمی دونم چرا رفتم. شاید چون چهار سالش هم نبود و قیافه ش بدجوری معصوم بود . گفتم کسی اذیتت کرده؟ سر تکون داد که نه. می دونم نباید ولی پرسیدم چیزی گم کردی؟ سر تکون داد که آره. گفتم اگه بهت پول بدم قول می دی دیگه گریه نکنی؟ اشکاشو پاک کرد و نگام کرد، چند ثانیه نگام کرد فقط آخر هم سرشو انداخت بالا که نه! اونموقع دلم می خواست بمیرم. دلم می خواست هرچی دارم بهش بدم فقط دیگه مجبور نباشه این کارو بکنه نه اصلا دلم می خواست با خودم برش دارم ببرمش پیش خودم ولی هیچ کاری براش نکردم. فقط همه ی فال هاش رو خریدم به این امید که بتونه بره خونه. کاش رفته باشه
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator