Friday, November 29, 2002
چرا من نمي تونم پياله رو باز كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با لا خره بعد از مدتها جرات كردم و آدرس وبلاگم رو به يكي از دوستهاي صميمي مدرسه ام نسترن (همون كه از طريق اي دي خواهرش هك شدم) دادم
اي تحويلم گرفت اي تحويلم گرفت حسابي ذوق كردم ولي به خودم قول دادم كه خودم رو تو نوشتن محدود نكنم كه ناراحت نشه من هرچي بخوام مي نويسم (ولي خودمونيم خيلي خوشحال شدم كه اينقدر تحويل گرفت)
Thursday, November 28, 2002
بيشتر به انسانهاي مرده شبيه بودند تا مردم عادي.
ناگهان يكي از انها متوجه جهانگرد شد و خواست او را از پنجره به داخل بكشد اما جهانگرد فوري خود را عقب كشيد. و با وحشت ده را ترك گفت و از تپه پايين آ مد و در پايين تپه زير درختي نشست وحشت عجيبي وجودش را فرا گرفته بود دلش مي خواست همان موقع زار زار گريه كند . ناگهان احساس خواب آلودگي عجيبي او را فرا گرفت و پيش از آن كه فرصت مقاومت بيابد به خواب فرو رفت و وقتي بيدار شدديگر از آن ده و مردمانش خبري نبود .
حالا سالها از آن ماجرا مي گذرد و جهانگرد ديگر حدود 70 سا ل دارد وقتي پس از آن ماجرا ها به خانه برگشت به هيچ كس در مورد آن ده چيزي نگفت اماحالا با خيال راحت آن ماجرا را براي نوه هايش تعريف مي كرد و گهگاهي مي شنيد كه فرزندانش با تاسف مي گويند : پدر جهانگردمان ديگر دارد عقل خود را از دست مي دهد .
و اين بود داستان كسي كه تمام دنيا را گشته بود
Wednesday, November 27, 2002
دارم مي ميرم از احساس خنگي نمي دونم چرا نمي فهمم نه اين كه چطوري آهنگ بذارم نه اين كه چطوري نظر خواهي بذارم اين زير .
تئوريش رو دارم ها ولي سر در نمي آرم)):
بقيه اش رو فعلاً بمونين تو كفش تا بنويسمش!
او يك جهانگرد بود سالها پيش خانواده اش را در يك سانحه از دست داده بود و از همان موقع تصميم گرفته بود جهان را بگردد و هميشه در سفر باشد .آن زمان همه ي اطرافيانش سعي داشتند او را از اين كار بازدارند ولي جهانگرد دليلي براي ماندن نميديد بنابراين بدون توجه به حرفها شهر و بعد هم كشورش را ترك گفت .حتي براي فرار از اطرافيان ابتدا به كشور هاي ديگر رفت مي خواست جايي برود كه هيچ كس او را نشناسد جايي كه هيچ كس به دروغ از مرگ خانواده اش اظهار تاسف و همدردي نكند .
ابتدا از شرق ايران وارد افغانستان شد ولي مدت زيادي در آنجا نما ند و شروع به دور زدن دنيا كرد هر جا كه مي رفت از زندگي وآداب و رسوم مردمش مينوشت و از طبيعتش عكس مي گرفت خودش هم نفهميده بود چرا اين كار را مي كند فقط مي دانست چيزي از درونش به او دستور مي دهد كه او نميتواند در مقابلش كاري جز اطاعت انجام دهـد . پس مينوشت و عكس مي گرفت و به راهش ادامه مي داد.
سالها گذشت و جهانگرد ما ديگر چيز هاي زيادي ميدانست و جاهاي زيادي را ديده بود مكانهايي كه خيلي از مردم حتي از وجودشان هم خبر نداشتند چه برسد كه آنها را ديده باشند. او حتي زبان خيلي از كشور هاي كوچك را هم فرا كرفته بود و حالابا كوله باري از عكس نوشته و دانسته ها با خوشحالي به سوي كشورش باز ميگشت . ولي ناگهان چيزي را به خاطر آ ورد كه از خوشحالي اش به مقدار قابل ملاحظه اي كم كرد او به ياد آورد گرچه تمام كشور هاي دنيا را ديده و مي شناسد اما هنوز خيلي از شهر هاي كشور خود را نديده است پس تصميم گرفت مثل يك غريبه وارد وطنش شود و كشورش را مانند كشور هاي ديگر بگردد . اين گشتن به تنايي دو سال طول كشيد زيرا جهانگرد مي خواست وطنش را بهتر از ساير دنيا بشناسد . درست زماني كه تقريباً تمام ايران را گشته بود . بود كه آن اتفاق افتاد .ماجرا از اين قرار بود كه جهانگرد به دهي رسيد كه در هيچ نقشه اي درج نشده بود همين امر تعجب جهانگرد رابر انگيخت و باعث شد با ين كه ده در با لاي تپه ي بلندي واقع شده بود تصميم به ديدن ده گرفت. وقتي به ده رسيد بر خلاف تصورش جنب و جوشي مشاهده نكرد فقط صدا هايي نا واضح از درون خانه ها شنيد صدا هايي مثل ناله ابتدا با اين فكر كه ممكن است مردم به بيماي واگير داري مبتلا شده باشند تصميم به ترك ده گرفت ولي همان نداي دروني او را از اين كار بازداشت . به كلبه ها كه نزديك شد نكته ي عجيبي توجه اش را جلب كرد هيچ يك از خانه ها در نداشت هر كدام فقط سه پنجره داشت كه انسان بالغ نمي توانست از آن عبور كند . سرش را به پنجره ي يكي از خانه ها كه سر و صدايش به نسبت از بقيه كمتر بود نزديك كرد و از ديدن منظره ي پيش رويش چند لحظه از تعجب و وحشت خشكش زد باور نمي كرد در داخل خانه موجوداتي بودند كه...
سلام
يه داستان نوشتم كه مي خوام بذارمش اينجا البته هنوز كامل نيست اما فعلاً تا همين جا رو داشته باشيد (اگه ميشد داستانم رو همون طور كه توي پاور پوينت با انيميشن و عكس گذاشته بودم اينجا مي ذاشتم محشر مي شد.)

Tuesday, November 26, 2002
مخم داره سوت ميكشه از بس اين حرف زد دو تا فيلم گرفتم كه اصلاً نمي دونم با اين وضعيت مي تونم ببينم يا نه؟)):
Monday, November 25, 2002
كاريكاتور اين هفته رو ديديد؟ به خورشيد خانوم گير داده من كه خيلي خنديدم بريد .ببينيد.بخنديد
جمعه كه رفته بودم اسب سواري زهره خانوم گفت چند جلسه ي ديگه بياي ميتوني بپري دارم ذوق مرگ ميشم
چند روز پيش براي اولين بار در عمر اينترنتيم هك شدم !
ماجرا از اين قرار بود كه داشتم با خيال راحتكارهام رو مي كردم و چند تا سوال در مورد وبلاگ از نويد كه اونموقع آن بود مي پرسيدم كه ديدم كله ي خواهر نسترن دوستم روشن شد با خوشحالي شروع كردم به حال احوال كه يه دفعه ديدم برام نوشت كه : هكت كردم و بعد پسوردم رو نوشت . اول فكر كردم نيلو و كلي خوشحال شدم كه هك كردن ياد گرفته ولي گفت من نيلو نيستم من نيلو رو هم هك كردم و الان دارم تمام افرادي كه توي مسنجرش هستند هك مي كنم با اي دي و ايميلت خداحافظي كن !
خوشبختانه نويد هنوز آن بود و بهم گفت فوري ريست كن من هم كردم.
گرچه فقط تونسته بود پسورد ميلم رو عوض كنه كه خودم درستش كردم ولي تجربه ي وحشتناكي بود به خصوص كه نسترن و نيلو هم هك شدند. نيلو خواهر نسترن كه وقتي بهش گفتم داشت مي مرد آخه هيچ كدوم از آفلاين ها و ايميل هايي كه براش اومده پاك نكرده . اين هكره هنوز هم هست و گاهي شب ها مياد ولي من كه از ترسش خودم رو نامرئي ميكنم اخه وقتي خونه ي نسترن اينها بودم نيلو با اي دي من كلي براش چرت و پرت گفت!
آخيش بالا خره پابليش شد!
آخيش بالا خره پابليش شد!
Friday, November 22, 2002
امروز وقتي همه افطارشون رو تموم كردن شروع به بحث در مورد موبايل و اين خدماتش كردن بحث جالبي بود خصوصاً كه موزيكال هم بود همه به هم زنگ مي زدن كه ببينن اين سرويس درست كار ميكنه يا نه . آهنگ موبايل احسان بابا كرم بود تازه تنظيمش هم كرده بود كه اگه مثلاً خواهرش بود يكي از آهنگ هاي اندي رو بزنه (يادم رفت چي بود)
آ خيش بالا خره تموم شد و همه رفتن داشتم مي گفتم خلاصه مامان امروز زنگ زد مدرسه و گفت بفرستنم خونه ناظممون هم زنگ تفريح كه خورد اومد سراغم و گفت صبا جان ما به هيچكي اجازه نمي ديم بره ولي حالا چون مامان زنگ زده بيا اينجا رو امضا كن و برو داشتم از خوشحالي بال در مي آ وردم آخه همش نگران بودم مامان يادش بره (اونقدر ذوق زده بودم كه به جاي امضا يه خط خطي كردم ) و اومدم بيرون . راه يه جوري بود اصلاً اون راه تنهايي مزه نمي ده موقع امتحانهاي پارسال كه با نسترن مي اومديم خيلي خوش مي گذشت تمام مدت مغازه ها رو نگاه مي كرديم (مخصوصاً يه لوازم كامپيوتري بود كه هميشه عين نديد پديد ها به ست كامل كامپيو تر مشكي اش نگاه مي كرديم واقعاً محشر بود . در ضمن در تمام مدت هم مشغول لمبوندن بوديم )ولي امروز چون ماه رمضون بود و من هم تنها بودم هيچ كدوم از اين كارها رو نكردم و خيلي زود رسيدم خونه و كلي كار كردم(اين قسمت رو خيلي جدي نگيرين!)

Thursday, November 21, 2002
فكر ميكنم ديگه همه چيز حاضر باشه افطاري رو مي گم اين افطاري هر دردسري كه داشته باشه براي من يه خوبي داشت :
امروز تك زنگ دوم زنگ دوم هنر داشتيم اين معلم هنره خيلي بده توي كل مدرسه يك نفر هم طرفدار نداره انتظار داره با 45 دقيقه ما كمال الملك بشيم!براي امروز هميه نقاشي هاي وحشتناكي گفته بود كه نگو. ديروز تا ساعت 6 بعد از ظهر با اين كه روزه بودم خوابيده بودم و هيچ كدوم از نقاشيهام رو نكشيده بودم شب اونقدر به مامان التماس كردم براش ظرف ها رو شستم هر چي گفت گوش كردم تا بالا خره راضي شد امروز بعد از زنگ اول كه رياضي داريم زنگ بزنه مدرسه و بگه من رو بفرستن خونه توي كلاس رياضي داشتم از استرس مي مردم
ببخشيد صدام مي كنن بقيش رو شب مي نوسيسم
دلم لك زده واسه اسبها ! از اون چهارشنبه اي كه با لا خره معلوم نشد ماه رمضون بوده يا نه نديدمشون . اون قدر دلم تنگ شده ور داشتم يه عكس اسب از توي نگار پرينت كردم چسبوندم رو در كمدم و يكي ديگه رو هم گذاشتم دسكتاپم بشه.
تا حالا نشسته بودم عكس هاي نگار رو با دقت ببينم ديشب توي قسمت اسبش يكي پيدا كردم كه دقيقاً مثل كره ي نيم سياتور و گيسو مي مونه . اين بچه ي گيسو اونقدر شيطونه كه حد نداره كافيه ببينه يكي سوار اسبه او نوقت شروع ميكنه به دويدن و بازي كردن يك بار همچين پيچيد جلوي سو لماز كه نز ديك بود من رو بندازه زمين همون دفعه حسابي عاسيمون كرده بود از در به زور مي فرستاديمش بيرون از لاي نرده هاي مانژ بر مي گشت تو و آ خر زهره خانوم با شلاق بيرونش كرد (البته با همين شلاق هم كلي ديونه بازي در آورد)
اين رو ديشب نوشتم امروز پابليش كردم

Tuesday, November 19, 2002
اخيش داشتم مي مردم از بي اكانتي
واي پنج شنبه افطاري داريم با 30 نفر مهمون نمي دونم چه طوري تو خونه ي ما جا ميشن!
Monday, November 18, 2002
تاريكي مطلق
ديشب حول و حوش ساعت 12 بود و من هم داشتم به جوابي كه خورشيد خانم به ايميلم داده بود جواب مي دادم كه يهو صدايي اومد و برقها رفت حالا همه خوابن حتي چراغ كوچه هم لامپش سوخته من هم كه اصولاً ترسو تشريف دارم اولش خشكم زد بعد هم تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه با كمك صندلي هايي كه بخاطر كامپيوتر تو اتاقم هست بپرم تو تختم (پتو رو كشيده بودم تا زير چونه م) چشمهام هم كه اصلاً باز و بسته بودنشون هيچ تفاوتي نداشت . پنج دقيقه اي تو همين حالت موندم درست وقتي كه تصميم كرفته بودم بخوابم برق اومد ولي چه اومدني وحشتناك تر از رفتنش بود در يك لحظه يه صداي بامب!!!!!! بعد هم سر و صداي كامپيوتر ؛ پرينترو فكس كه همه با هم شروع به كار كرده بودند باعث شد كه نيم متر از روي تختم بپرم هوا !
خلاصه اومدم و پرينتر رو خاموش كردم و كامپيوتر رو هم روشن كردم كه ببينم بلايي سرش نيومده باشه بعد خيلي زود يه نامه ي كوچولو براي خورشيد خانم زدم و كامپيوتر رو خاموش كردم . رفتم مسواك زدم (تا به دستشويي برسم و مسواكم رو بردارم اونقدر از ترس دستم رو فشار داده بودم كه قرمز شد) و اومدم خوابيدم .
25/8/81
Saturday, November 16, 2002
واي چرا اين الكتروسكوپي كه درست كردم كار نمي كنه من كه هرچي كتاب گفته بود انجام دادم :)) ولي حالا وللش شايد خانم وقت نكنه مال همه رو امتحان كنه
Friday, November 15, 2002
خيلي حرفها دارم اما تا دوكلمه مي نويسم انگار منفجر ميشم و تصميم مي گيرم همه چي رو خيلي زود بريزم تو وبلاگم اونوقت گند مي زنم به نوشته كاش مي تونستم يك كمي آروم بشم
سلام ببخشيد دير شد چند تا دليل دارم :
اخلاقم حسابي گند شده بود مخصوصاً تو مدرسه (تو خونه هيچ وقت خيلي خوب نيست) ششصد دفعه بچهها بهم غر زدن كه چته چرا پاچه مي گيري؟
وقتي حالم بهتر شده بود اكانت ها همه با هم تموم شد(از سه چهار جا اكانت گرفته بوديم)
رفتيم تهران (ديروز ظهر)
Monday, November 11, 2002
اين وبكمه درست كه نشده هيچي نزديك بود ويندوز 98 رو هم خراب كنه!
توي نوشته اي كه در مورد يك روز خوب نوشته بودم يك چيزي يادم رفت كه شايد از همه مهمتر بوداين بود كه اون روز بالاخره موفق به پيدا كردن كيميا گر شده بودم گرچه از كتابخونه گرفتم و بايد پسش بدم ولي باز بهتر از هيچيه
Sunday, November 10, 2002
امشب كلي با زروان حرف زديم البته من بيشتر حرف زدم مامان اينها يه كم حرف زدن و رفتن ولي ما كلي حرف زديم و بازي كرديم(نقطه بازي ؛ شطرنج؛ ايكس او؛سنگ كاغذ قيچي)البته همه ي اينه توي ياهو مسنجر بود !
يعني ميشه كارمون درست بشه كه بريم؟ البته همش قراره بابا سه ماه و ما يك ماه بريم ولي خوب همينش هم خيلي خوبه!تا حالا گذر نامه گرفتيم و براي ويزا هم پول ريختيم تا ببينيم چي ميشه اگه بشه خيلي خوب ميشه!
يه روز خوب
امروز خيلي خوب بود آخه هم چلچراغ داشتم هم يه مجله ي ديگه اي كه مي خواستم و از همه مهم تر اين كه وقتي از مدرسه اومديم خونه(با بابا و سينا) پارسا دويد و گفت صبا وبكم رو نگاه كن باورم نميشد حرفش بود كه قراره بخريم ولي نه به اين زودي.
راستش فكر نمي كردم وبكم اين شكلي باشه يعني فكر مي كردم بزرگتر باشه اين وبكمه خيلي كوچولو و خوشكله البته هنوز وصلش نكرديم
به هر حال امروز از روز هاي خوب بود كه آدم رو ذوق زده مي كنه

Friday, November 08, 2002
چند تا عكس خوشگل دارم (از امين پسر كوچولوي دختر عمه ام )فكر نكنبد خيلي دوره چون خيلي مي بينمش و خيلي هم دوستش دارم امين هم تا تشريف مياره بغل من به محبتش گل ميكنه و شروع ميكنه به چنگ انداختن ؛ مو كشيدن ؛ و خوردن چونه ي من ( بچم منظوري نداره بازيشه) حالا اين عكس هاش خيلي بامزه شده تو يكي مثل ادم بزرگا خيلي جدي نشسته و قيافه گرفته ولي توي دومي از سر و صورتش شيطنت و شري ميباره
بايد اضافه كنم كه امين فردا 10 ماهش تموم مي شه
دارم كتاب فلمبارد نوشته ي ك.ام.پيتون رو مي خونم خيلي جالبه مخصوصاً براي من كه عشق اسب هم هستم شايد خلاصش رو اينجا بنويسم.
سلام
ببخشيد من اين چند روز نبودم اولش حالم نمي اومد بنويسم و همش مي خوندم پنج شنبه هم رفتيم تهران و امروز عصر برگشتيم حالا اگه الان يك كم ميخوام زيادي پر حرفي كنم شما
ببخشيد .
راستي نمي دونم تا حالا به آيدا سر زدين يا نه ولي من كه خيلي وبلاگش رو دوست دارم هم نوشته هاش رو هم آهنگي كه پخش مي شه اگه فهميدم چطوري ميشه آهنگ اضافه كرد حتماً اين كا رو مي كنم (الان دارم به آهنگ آيدا گوش ميدم )
Tuesday, November 05, 2002
امروز با مامامي (مامان مامانم) رفتيم سينما ساقي بد نبود بعدش هم رفتيم پيتزا خورديم باخت من بود ولي هنوز پولش رو ندادم !
فقط كف كنيد چه مامان بزرگب دارم ها پاي سينماي من اكثر مواقع همين مامامي و عمه مينام هستند گرچه خيلي جوون نيستن اما خيلي با حالند بذاريد يك كم از مامامي براتون بگم تا بفهميد:
اين مامان بزرگ من از اون مامان بزرگها نيست كه براي نوه هاش قصه ميگه !مامامي سيگار ميكشه ؛ تمام فوتبال ها رو مي بينه اهل سينما و رستوران هم هست تازه وقتي جوون تر بوده اينقدر خوشكل بوده! گرچه الان هم با اين كه يكي دو سال ديگه 60 سالش ميشه خوش قيافه است .قبل از انقلاب خيلي هم شيك بوده با همه ي لباس هاش كفش جدا داشته و تمام لباس هاش هم خارجي خوب كه اكثراً هنوز هم نو به نظر ميرسند
ديروز يه مادر بسيج آورده بودندد مدرسمون براي ما حرف بزنه ! اولش همه وقتي فهميديم دو تا پسرش شهيد شدن دلمون براش سوخت ولي با حرفهايي كه زد حسابي رو اعصاب همه رژه رفت! يكي نبود بگه تو كه اينقدر مي گي پسرام براي خدا جنگيدند و از اين حرفها چرا با استفاده از كار اونها اينجوري براي خودت دكون باز كردي كه هر روز ميري يه مدرسه اي كلي از اين حرفها مي زني ا خرش هم يه هديه اي بهت ميدن مياي بيرون ! اگه پسر هاي تو جنگيدند خوب از كشورشون دفاع كردن نبايد برگردي بگي كه اونها فقط بخاطر شما جنگيدند كه اگه نمي جنگيدند كشور خودشون رو از دست مي دادند ما ها كه اونموقع اصلاً وجود خارجي نداشتيم.
Saturday, November 02, 2002
سلام
امروز امتحان داشتيم يه امتحان تستي كه ميگفتن از انرژي اتمي اومده همه از دم گند زديم همه ي معلمها هم گفتن كه تو دفتر نمره ميذارن (نميذاريم بيخود ميكنن)
ولي نمي دونم با اين گندي كه زديم همه اين قدر سرحال بوديم و همش سر كلاس مزه مي پرونديم(همشون بي مزه بود) مثلاً سر كلاس حرفه دبيرمون داشت راجع به آنالوگ ديجيتال حرف ميزد بد بخت تا مي گفت ديجيتال يكي مي گفت ديجيتالم كجا بود و از همين بي مزه بازي ها همه هم هر هر ميخنديديم (فكر مي كنم از بس درس خونده بوديم قاطي كرده بوديم)
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator