Friday, November 22, 2002
آ خيش بالا خره تموم شد و همه رفتن داشتم مي گفتم خلاصه مامان امروز زنگ زد مدرسه و گفت بفرستنم خونه ناظممون هم زنگ تفريح كه خورد اومد سراغم و گفت صبا جان ما به هيچكي اجازه نمي ديم بره ولي حالا چون مامان زنگ زده بيا اينجا رو امضا كن و برو داشتم از خوشحالي بال در مي آ وردم آخه همش نگران بودم مامان يادش بره (اونقدر ذوق زده بودم كه به جاي امضا يه خط خطي كردم ) و اومدم بيرون . راه يه جوري بود اصلاً اون راه تنهايي مزه نمي ده موقع امتحانهاي پارسال كه با نسترن مي اومديم خيلي خوش مي گذشت تمام مدت مغازه ها رو نگاه مي كرديم (مخصوصاً يه لوازم كامپيوتري بود كه هميشه عين نديد پديد ها به ست كامل كامپيو تر مشكي اش نگاه مي كرديم واقعاً محشر بود . در ضمن در تمام مدت هم مشغول لمبوندن بوديم )ولي امروز چون ماه رمضون بود و من هم تنها بودم هيچ كدوم از اين كارها رو نكردم و خيلي زود رسيدم خونه و كلي كار كردم(اين قسمت رو خيلي جدي نگيرين!)

PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator