Tuesday, June 27, 2006
مرسی
نمي‌دونم چرا ولي چندوقته شروع نوشتن برام سخت شده. تنبلي خودسانسوري نگراني از اين كه از حرفام برداشت ديگه‌اي بشه و ... راستش گاهي دلم مي‌خواست هيچ آشنايي اينجا رو نمي‌خوند.
خوب بي‌خيال حالا كه نوشتم.
اول از همه مرسي معين كه جور تنبلي منو كشيدي و نذاشتي اينجا خيلي خالي بمونه. اون روزهايي كه ازشون نوشتي خيلي برام خاطره دارن. شايد هيچ‌چيز مطابق ميل ما پيش نرفت. ولي من از اون روزها به چيزايي رسيدم كه حاضر نيستم با هيچ چيز ديگه‌اي عوضشون كنم چند تا دوست عزيز و اونهمه خاطره رو هيچ جاي ديگه نمي‌تونستم پيدا كنم
چند روز ديگه هم تولدمه. خودم نيستم. نه بين دوستام نه بين اون فاميل كوچولويي كه دوسشون دارم. امسال تولدم كنار زاينده رود برگزار مي‌شه. دل خوشي از اين مسافرت ندارم ولي نمي‌شد كاريش كرد. خوب حالا به مناسبت تولدم غر بسه. بريد تو كار قر!م
تا همين الان كه چهار روز مونده دو سه تا كادو گرفتم. مرسي همه. اونايي كه از الان تبريك گفتن هم مرسي. يه مرسي مخصوص هم براي پونه كه اولين نفر بود و باعث شد وقتي اصلاً ياد تولدم هم نبودم كلي ذوق كنم. هرچي دلتون مي‌خواد مي‌تونيد بهم چپ‌چپ و عاقل اندر سفيه نگاه كنيد ولي من كادو گرفتن و راستش بيشتر از اون كادو دادن رو دوست دارم. البته نه كادويي كه از روي وظيفه خريده شده باشه.
راستي اين بالا رو ديدين؟ بازم خيلي مرسي معين.
Monday, June 19, 2006
براي خانوم كوچولو
با توجه به اين كه من (معين) يه پست آماده داشتم و اين خانوم كوچولوی ما آپ نمی‌كرد تصميم گرفته شد اين پست رو برای اين‌جا بذارم. ببخشيد كه اين‌جام بايد تحملم كنيد. اميدوارم از هيچي بهترباشه!



كسی فكر نمی‌كرد و يادش نمی‌آيد كسی كه با بغض جلوی دوربين‌های تلويزيون می‌گفت:"كلمات زندان احساساتتند و زندانی هميشه در پشت ميله‌ها به رنجوری می‌افتد." سال بعد از آن ماجرا، فقط رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام باشد. همان كسی كه با صدايی بغض‌آلود گفت:"خدايا! من در برابر گريه‌ی ديگران ناتوانم!" و بغضش تركيد، حالا هيچ كجای ذهن ما جایی ندارد. ياد كسی می‌افتم كه می‌گفت:"نقصير تو و امثال تو اِ! لج كردين نرفتين بهش رأی بدين اين‌جوری شد!"
حالا يك سال از آن روزها می‌گذرد. رئيس جمهور ما نه آن جنتملن خلبان است، نه آن آقای دكتر. آقای دكتری كه انگار همه‌چيزش را بايد به سه قسمت تقسيم می‌كرد و باز هر قسمت سه شاخه‌ی ديگر می‌شد. نه صداش بالا پايين می‌شد، نه دست از اين تقسيم كردن‌هاش برمی‌داشت. آقای دكتری كه نماينده‌ی من بود. نماینده‌ی خيلی از شماها بود. و مشكل اين‌جا بود كه ما- من و شما- خيلی كم بوديم. خيلی كم. حالا رئيس جمهور ما، عام‌ترين مردم است. آن يكی آقای دكتر!
در اين يك سال به يأس سياسی رسيده‌ام. به اين‌جا رسيده‌ام كه ما كميم. احمدی‌نژاد و دار و دسته‌اش تقصيری ندارند. مردم نمی‌فهمند. كار، كار اصلاحات نيست. تئوری "فشار از پايين، چانه‌زنی از بالا" شايد حكومت را عوض كند ولی مردم را عوض نمی‌كند. مردم همانند. كاريش هم نمی‌شود كرد. گنجی حماقت كرد. اين مردم ارزشش را نداشتند. من حماقت می‌كردم كه سعی می‌كردم‌ به همه بفهمانم حرف‌های معين يعنی چی. تحريمی‌ها هم نمی‌فهميدند. احمدی‌نژاد می فهميد. باور كنيد!

اين‌ها را هم می‌گذارم اين‌جا برای يادآوری. يادآوریِ آن روزها. ("يكی" كه تو پی‌نوشت مخاطب قرار گرفته، خود خانوم كوچولوی ماست!)

چرا بقيه نه؟
پنجشنبه 26 خرداد 84
- محمود احمدی نژاد: کسی که تازه از روستا اومده و هنوز داره از آسفالت کردن خيابون برای رفع مشکل ترافيک حرف می‌زنه و افتخارش اينه که فقير بوده و هست، به نظر شما می‌تونه يه مملکت رو اداره کنه؟ يکی ديگه از افتخارات اين آدم، اينه که از اول ماه تا آخرش يه دست کت شلوار می‌پوشه و شايد يه بار حموم بره! البته تنها نکته مثبت احمدی نژاد خوش چهره بودنشه... من مطمئنم خيلی از دخترا برای قيافه احمدی نژاد بهش رای می‌دن!
- علی اردشير لاريجانی: در طول مدت ده سال که رييس صدا و سيما بود، شايد سه چهار بار ايرانی‌ها تونستند ساز رو ببينند. نمی‌خوام حکايت تکراری چراغ و هويت و کنفرانس برلين رو بگم. اما همين چند تا دليل (از بين هزاران دليل) کافيه که به لاريجانی رای نديم.
- محسن رضايی: شرک دوست داشتنی انتخابات. حيف که رفت کنار! حيف که دولت عشقش تشکيل نشد.
- محمد باقر قاليباف: قاليباف آدم جذابيه، حرافه، مدير خوبيه... شايد برای همينه که تونسته رای خيلی از غيرسياسی‌ها و رای اولی‌ها رو بگيره. اما قاليباف نقطه ضعف کم نداره: تيم پشتش که تندترين محافظه‌کاران تشکيلش می‌دن. قضايای ۱۸ تير. پرونده وبلاگ نويسان که زير نظر پليس بود. و از همه مهم تر اين که قاليباف هنوز به قدرت نرسيده داره رقباشو تخريب می‌کنه(به هم زدن برنامه‌های انتخاباتی معين، پخش شبنامه عليه رفسنجانی) نه! برام قابل تصور نيست که يه نظامی رئیس جمهور مملکتم بشه.
- مهدی کروبی: اين شيخ بيچاره اصلاحات هنوز هم (با همون صدايی که از ته چاه در می‌آد) با اطمينان از دادن ۵۰۰۰۰ تومان در هر ماه به هر ايرانی حرف می‌زنه. يکی جلوی اينو بگيره! با اين حرفاش همون يه ذره آبروييم که داشت، از بين برد. برای سلامتی اين شيخ دعا کنيم!
- محسن مهرعليزاده: کسی از ما انتظار نداره به مهرعليزاده رای بديم. حتی خودشم انتظار نداره. خودشم عزمش رو روی اردبيل جزم کرده. همين در مورد او بس که يه ماه پيش اعلام کرد خيلی از ورزشکارا ازش حمايت کردند و ورزشکارام در يک اقدام تاريخی، پشت سر هم تکذيب کردند.
- اکبر هاشمی بهرمانی(رفسنجانی): يه سياستمدار واقعی. بهترين دليلم برای اين حرفم دروغ‌هاييه که با اعتماد به نفس زيادی می‌گه. اين‌که می‌گه من پول ندارم مسافرت انتخاباتی برم! يا با اعتماد به نفس گرفتن اکبر گنجی رو تکذيب می‌کنه. رفسنجانی تو خيلی از گندکاری‌هايی که از اول انقلاب بود دست داشته. ضمن اينکه با رای دادن به هاشمی شايد اصلاحات ادامه پيدا کنه، اما آروم، خيلی آروم!
پی نوشت:
- همون يکی! چرا حالا می‌زنی؟! خوشم نمياد اسم کسی رو بيارم.
- يه خبر نيمه موثق: می‌گن طبق نظرسنجی وزارت کشور دکتر معين از هاشمی جلو افتاده.
- دلم آشوبه. خيلی می‌ترسم از کاری که دارم می‌کنم.

داستان يک رای
جمعه، 27 خرداد،1384
دلم آشوبه. دم مدرسه، با بچه‌ها، واستاديم. منتظر بقيه. بحث سر اينه که چرا بقيه قالمون گذاشتن و البته بحث اساسی‌تر اينه که بريم مدرسه خودمون يا بغلی. آخرش به اين نتيجه می‌رسيم که بريم مدرسه خودمون تا به مدير و ناظم و بقيه ثابت کنيم که ما بچه‌های سر به راهی هستيم. اما انگار اين‌جا مدسه ما نيست. يه سری که من تا حالا نديدمشون پشت ميز نشستن. برمی‌گرديم و می‌ريم طرف مدرسه بغلی. داشت عقده می‌شد اين مدرسه رو نديديم. "ااااا ! اون‌جا رو! اينا چرا تو مدرسه‌شون پارک دارن. می‌آن مدرسه يا پيک‌نيک؟!!" "عوضش ما از هر کدوم از اين زمينا دوتا داريم: بسکتبال،فوتبال، واليبال!" انگار يادمون رفته برای چی اومديم اين‌جا. غلغله‌ست اينجا... بريم مدرسه خودمون.
دلم آشوبه. می‌ريم تو، خيلی محترم. شناسناممو می‌ذارم رو ميز. "بفرماييد" يه خانومی شناسناممو می‌گيره و از روش می‌نويسه و البته زير لب می‌خونه: "آقای معين..." بقيه‌شو نخوند، اما نوشت. همون‌طور که آقا رو خوند اما ننوشت.
دلم هم چنان آشوبه...برای رای؟ نه! انگشتمو رو استمپ جوری فشار می‌دم که فکر می‌کنم هنوزم جايی فشارش بدم رنگ می‌ده! می‌زنم رو کاغذ. همون خانوم کاغذ رو نصف می‌کنه:" رياست جمهوری، صندوق سفيد."
دلم آشوبه... گفتم که برای رای دادن نيست. شناسنامم مهر خورده. اصلا احساس خوبی نسبت به مهر ندارم. می‌رم رو صندلی می‌شينم. می‌نويسم "دکتر مصطفی معين" يه "آقای..." هم می‌ذارم پشتش! يادم می‌آد اولين کلمه‌ای که ياد گرفتم بنويسم همين "معين" بود و حالا بعد ده سال دارم برای اولين رايم می‌نويسم "معين".
دلم بدجوری آشوبه. يه نگاهی به بغل دستيم می‌ندازم داره می‌نويسه "جناب آقای..." چپ چپ نگام کرد. يعنی داداش! سرت تو ورقه خودت! ياد امتحانا افتادم. برگمو تا می‌کنم. می‌رم طرف صندوق سفيد و می‌ندازم توش.
دلم بدجوری آشوبه... برای رای نيست ديگه! با بچه‌ها بحث هم‌چنان سر اينه که چرا اونا پارک دارن، ما نهايتا يه درخت نيم متری. درخت که نه، بوته. "بعد می‌گن تو اين مملکت زنا مظلوم واقع شدن." يه نگاهی به شناسنمم می‌کنم. مهر خورده شده. تا نيم ساعت پيش تميز بود. دلم آشوبه.

پی نوشت:
- قبول دارم تو پست قبلی به نامزدهای محترم(!) توهين کردم. اما دلم خنک شد.
- نمی‌دونم چند تا دست ديگه مثل من امروز رو برگه رای نوشتن "معين" تا فردا معلوم می‌شه.
- اين تنها انتخاباتيه که نتيجش معلوم نيست.
Thursday, June 08, 2006

ما كه تهران نيستيم...
:پ.ن
به زودي آپ ميكنم
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator