Wednesday, November 27, 2002
او يك جهانگرد بود سالها پيش خانواده اش را در يك سانحه از دست داده بود و از همان موقع تصميم گرفته بود جهان را بگردد و هميشه در سفر باشد .آن زمان همه ي اطرافيانش سعي داشتند او را از اين كار بازدارند ولي جهانگرد دليلي براي ماندن نميديد بنابراين بدون توجه به حرفها شهر و بعد هم كشورش را ترك گفت .حتي براي فرار از اطرافيان ابتدا به كشور هاي ديگر رفت مي خواست جايي برود كه هيچ كس او را نشناسد جايي كه هيچ كس به دروغ از مرگ خانواده اش اظهار تاسف و همدردي نكند .
ابتدا از شرق ايران وارد افغانستان شد ولي مدت زيادي در آنجا نما ند و شروع به دور زدن دنيا كرد هر جا كه مي رفت از زندگي وآداب و رسوم مردمش مينوشت و از طبيعتش عكس مي گرفت خودش هم نفهميده بود چرا اين كار را مي كند فقط مي دانست چيزي از درونش به او دستور مي دهد كه او نميتواند در مقابلش كاري جز اطاعت انجام دهـد . پس مينوشت و عكس مي گرفت و به راهش ادامه مي داد.
سالها گذشت و جهانگرد ما ديگر چيز هاي زيادي ميدانست و جاهاي زيادي را ديده بود مكانهايي كه خيلي از مردم حتي از وجودشان هم خبر نداشتند چه برسد كه آنها را ديده باشند. او حتي زبان خيلي از كشور هاي كوچك را هم فرا كرفته بود و حالابا كوله باري از عكس نوشته و دانسته ها با خوشحالي به سوي كشورش باز ميگشت . ولي ناگهان چيزي را به خاطر آ ورد كه از خوشحالي اش به مقدار قابل ملاحظه اي كم كرد او به ياد آورد گرچه تمام كشور هاي دنيا را ديده و مي شناسد اما هنوز خيلي از شهر هاي كشور خود را نديده است پس تصميم گرفت مثل يك غريبه وارد وطنش شود و كشورش را مانند كشور هاي ديگر بگردد . اين گشتن به تنايي دو سال طول كشيد زيرا جهانگرد مي خواست وطنش را بهتر از ساير دنيا بشناسد . درست زماني كه تقريباً تمام ايران را گشته بود . بود كه آن اتفاق افتاد .ماجرا از اين قرار بود كه جهانگرد به دهي رسيد كه در هيچ نقشه اي درج نشده بود همين امر تعجب جهانگرد رابر انگيخت و باعث شد با ين كه ده در با لاي تپه ي بلندي واقع شده بود تصميم به ديدن ده گرفت. وقتي به ده رسيد بر خلاف تصورش جنب و جوشي مشاهده نكرد فقط صدا هايي نا واضح از درون خانه ها شنيد صدا هايي مثل ناله ابتدا با اين فكر كه ممكن است مردم به بيماي واگير داري مبتلا شده باشند تصميم به ترك ده گرفت ولي همان نداي دروني او را از اين كار بازداشت . به كلبه ها كه نزديك شد نكته ي عجيبي توجه اش را جلب كرد هيچ يك از خانه ها در نداشت هر كدام فقط سه پنجره داشت كه انسان بالغ نمي توانست از آن عبور كند . سرش را به پنجره ي يكي از خانه ها كه سر و صدايش به نسبت از بقيه كمتر بود نزديك كرد و از ديدن منظره ي پيش رويش چند لحظه از تعجب و وحشت خشكش زد باور نمي كرد در داخل خانه موجوداتي بودند كه...
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator