تاريكي مطلق
ديشب حول و حوش ساعت 12 بود و من هم داشتم به جوابي كه خورشيد خانم به ايميلم داده بود جواب مي دادم كه يهو صدايي اومد و برقها رفت حالا همه خوابن حتي چراغ كوچه هم لامپش سوخته من هم كه اصولاً ترسو تشريف دارم اولش خشكم زد بعد هم تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه با كمك صندلي هايي كه بخاطر كامپيوتر تو اتاقم هست بپرم تو تختم (پتو رو كشيده بودم تا زير چونه م) چشمهام هم كه اصلاً باز و بسته بودنشون هيچ تفاوتي نداشت . پنج دقيقه اي تو همين حالت موندم درست وقتي كه تصميم كرفته بودم بخوابم برق اومد ولي چه اومدني وحشتناك تر از رفتنش بود در يك لحظه يه صداي بامب!!!!!! بعد هم سر و صداي كامپيوتر ؛ پرينترو فكس كه همه با هم شروع به كار كرده بودند باعث شد كه نيم متر از روي تختم بپرم هوا !
خلاصه اومدم و پرينتر رو خاموش كردم و كامپيوتر رو هم روشن كردم كه ببينم بلايي سرش نيومده باشه بعد خيلي زود يه نامه ي كوچولو براي خورشيد خانم زدم و كامپيوتر رو خاموش كردم . رفتم مسواك زدم (تا به دستشويي برسم و مسواكم رو بردارم اونقدر از ترس دستم رو فشار داده بودم كه قرمز شد) و اومدم خوابيدم .
25/8/81