Tuesday, October 15, 2002
وقتي از كلاس زبان اومدم خونه تازه يادم افتاد براي فردا هيچي خوراكي ندارم به مامان گفتم گفت نه خسته بود و خب حق هم داشت صبح دو ساعت تو ماشين مي شينه ميره تهران تاساعت 3و4 كار ميكنه دوباره برميگرده اينجا . به بابا گفتم كه اول يه كم قر زد ولي اومد خيلي بده كه باباي آدم توي يه شهر كوچيك دكتر باشه وقتي با بابا دونفري ميريم بيرون اولين كار اينه روسريت رو بكش جلو ولي خب از يه نظر هايي هم خوبه مثلاً اينكه پارسال دل درد شديدي گرفته بودم(بعداً معلوم شد كبدم بوده)كه به آپانديس مشكوك شدند براي همين هم براي سونوگرافي با بابا رفتيم بيمارستان يك عالمه آدم منتظر نوبتشون بودن انوقت دكتر ما رو خيلي تحويل گرفت فوري كارمون رو انجام داد يا همين كالباس فروشي امشب اونقدر آقاي دكتر آقاي دكتر كرد كه ديگه حالم از اين كلمه به هم ميخوره
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator