Wednesday, June 18, 2008
چند عاشقانه ی ناآرام
  • بعد از مدت ها جریان عصبی بین قشر مخ و دستگاه لیمبیک م دوباره قطع شده. من دوباره عاشق شدم. می فهمی؟
  • بدجوری افسرده بودم. زندگی خالی بود و همه ی دنیا زشت. داشتم به همه بد و بیراه می گفتم. حتی به تو، گفتم خودخواهی، منو نمی بینی، نمی فهمی حالمو...
    صدات آروم آروم اومد. تو داشتی به شیوه ی خودت محبت می کردی و من خیلی غریب به شیوه ی خودم محبتت رو فهمیدم و تا می تونستم ممنونت شدم."مرسی که زنگ زدی" هیچ وقت نمی تونه قدردانی منو تو اون لحظه برسونه.

  • دیشب یه لحظه، فقط یه لحظه ی کوچولو نمی دونم چرا نبودنت، رفتنت از ذهنم گذشت. انگار اولین بار بود که دیدمش. فهمیدمش. توی سخت ترین لحظه ها هم اینجوری حسش نکرده بودم. همه ی تنم یخ زد. من بهت محتاج نیستم. نه که نباشم ولی خیلی بیشتر از اون عاشقم. حضورت و حتی فکر حضورت لذت بخشه و نبودنت عداب. من تو رو با ذره ذره ی وجودم می خوام.
    تنها کاری که از دستم برمی اومد کردم. چشم هام رو بستم و شروع کردم به دویدن. اتوبان خیابون کوچه و پله ها رو با بیشترین سرعتی که می تونستم دویدم تا بهت برسم. رسیدم. دست هام رو حلقه کردم دورت.هنوز نفس نفس می زدم. چسبوندمت به خودم و با همه ی توانم فشارت دادم. انگار اینجوری مالکیتم ثابت می شه و دیگه هیچکی نمی تونه تو رو از من بگیره.
    من ترکت نمی کنم. کسی تو رو از من نمی گیره. خودت خودت رو ازم نگیر.
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator