Sunday, February 02, 2003
دل خانوم كوچولو بدجوري گرفته آخه ديشب باباش رفت يعني ديشب هم نه امروز خودش هم با باباايناش رفت فرودگاه. تا حالا نمي دونستم چقدر بابامو دوست دارم !جدي مي گم من و بابا هيچ وقت با هم رابطه ي صميمانه اي نداشتيم حتي بايد اعتراف كنم كه خيلي وقتها ازش بدم ميومد چون در اكثر مواقع با هم دعوا داشتيم ولي حالا هنوز به كانادا نرسيده(حدود 12،1 نصف شب به وقت ما ميرسه ميشه 4 به وقت كانادا) دلم بد جوري براش تنگ شده كو تا سه ماه ديگه كه برگرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا اين مي خواست بره من كلي ناراحت بودم (بروز نمي دادم) هي همه مي گن صبا كه ناراحت نمي شه كه ! حتي مامان به مسخره مي گفت الان صبا هرشب برات گريه مي كنه!
يعني ظاهر من اينقدر بي احساسه؟؟؟؟؟؟ به هر حال منم اينا رو مي شنيدم ديگه اصلاً هيچ ناراحتيمو ظاهر نكردم ولي تو دلم خيلي ناراحت بودم و جداً دلم مي خواست گريه كنم.
حالا از اينا بگذريم شب قبلش خيلي خوش گذشت امين اينا (عمه مينا اينا) اومده بودن با خاله سوگل اينا اومده بودن امين كلي هنر نمايي كرد بچم تازه يادگرفته راه بره ذوق داره يه خل بازيايي در آورد كه همه از خنده روده بر شده بوديم يه چيز جالب ديگه اين بود كه خشايار(پسر خاله سوگلم ) كه حدود 1،2 سال از امين بزرگتره هي ميرفت براي امين اسباب بازي مياورد مي داد دستش 2 دقيقه بعد ميومد مي گرفت كه منه منه!
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator