مگه من چجوري نوشتم كه همه كامنت گذاشتن كه قابل خوندن نيست؟؟؟؟؟؟؟؟
كلي حرف دارم كه بزنم ولي از بس زياده فكر نمي كنم برسم همش رو بگم!
بايد از ديروز صبح شروع كنم اصلاً چه معني داره كه دبستانيا تعطيل باشن و ما بريم مدرسه؟ حالا دبستانيا كه هيچي تو تهران همه ي راهنماييا و حتي بعضي منطقه ها دبيرستانها هم تعطيل بودن (از جمله مدرسه ي سهراب) ولي خوب بجز اين كه صبح بيدار شدم و فهميدم تنها كسي كه بايد بره بيرون منم و كلي حسوديم شد تو مدرسه بد نگذشت . زنگ اول كه قرآن داشتيم.
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چه برفي گرفت اينجا يهــــــــــــــــو!!!!!!!!!!!!!!!! تو همين چند دقيقه رو ماشين نشست چقد خوشكله(ببخشيد الان از پنجره بيرون رو نگا كردم و نتونستم خودمو نگه دارم)
معلم قرآنمون خيلي باحاله حتي اسمش هم بامزست! كلي برامون داستان مي گه و حرفهاي جالبي ميزنه (گرچه يه سري از حرفاشو قبول ندارم) ولي خوب به همه چيز شبيهه بجز معلم قرآن مخصوصاً حرف زدنش هم اينگيليسي ميپرونه وسط حرفاش هم از كلماتي مثل باحال و... استفاده مي كنه!
زنگ بعدش هم علوم داشتيم و برعكس هميشه كلي خنديديم آخه براي درسمون اسكلت آزمايشگاه رو آورده بوديم تو كلاس و ما هم كلي باهاش برره اي رقصيديم آخه دستاش خيلي باحال لق وزد ! معلم علوم عنقمون هم(كه البته از حق نگذريم خيلي منو دوس داره و خيلي هوامو داره) هم نتونست خودشو نگه داره و خودش هم خنديد!!!
بعدش هم كه تولد سينا بود(البته تولد واقعيش28 بهمنه ولي مي خواستيم آخر هفته باشه)واي كه اين بچه جزقله ها چقدر پررو بودن! مخصوصاً يكيشون كه خيلي پررو بود و خيلي هم احساس بزرگي مي كرد!!
يه بار كه نزديك بود با يكي از بچه ها دعواش بشه و مامانم جداشون كرد خيلي با جديت و عصباني گفت: به حضرت عباس اگه من بخوام اينو بزنم ميزنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
يه بار ديگه هم داشتن با هم فوتبال بازي مي كردن !!! كه بي دقتي يكي از ياراش باعث شد گل بخورن! اومده به مامان من كه اونجا نشسته و تماشا مي كنه ميگه:خيلي ببخشيد من بي ادبي مي كنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد به بچه ها گفت خاك تو گورتون كنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه كه بجز زنگ آخر مدرسه كه زنگ ورزش بود و چون يه اتفاق ناراحت كننده توش افتاده بود اصلاً راجع بهش حرف نزدم روز باحالي بود. فقط لطفاً به خاطر اون اتفاق دعا كنيد!