دلم ميخواد حرف بزنم ولي نگفتني ها بيشتر از گفتنيها دور و برم رو گرفتن. اونم براي كسي مثل من كه هيچ وقت عادت به زياد حرف زدن نداشته چه برسه به گفتن نگفتني ها. نميدونم شايد به خاطر اين كه هيچ وقت گوش شنوايي نبوده كه احساس كنم ميفهمه چي دارم ميگم پنجره اتاقم بازه. داره باد مياد. مياد و يه نوازش كوتاه ميكنه و ميره. هيچي باقي نميذاره جز يه حس خوب يا شايدم يه لرز گاهي وقت ها چيزهايي پيش مياد كه احساس ميكنم همه دارن نقش بازي ميكنن حتي عزيزترينها و نزديكترينهام. حتي خودم. وانمود ميكنم هيچي نميدونم ميخندم شوخي ميكنم سكوت ميكنم لبخند ميزنم ولي دريغ از يه احساس واقعي. به جز بقيه خودمم دارم خودمو گول ميزنم. اصلن عزيزترين ها و نزديكترين ها وجود دارن؟ م وقتي ميگم نگفتني يعني همين كه هي دارم مينويسم و پاك ميكنم. نميتونم به هيچ چي باور داشته باشم آدمها همه غريبه شدن. توي يه دنياي ديگه زندگي ميكنن و جزيره افتادن وقتي خوبه كه دور تا دورت آب باشه توي جزيره هم پر كتاب و موسيقي باشه. اصلن احساس خوبي نيست كه وسط مردم توي يه جزيره گير كني هيچ كي وارد جزيرت نشه و مردم بيرون از جزيره هم صداتو نشنون پ.ن: جاي عادل خالي كه بگه چقدر دغدغه هات كوچيكه پ.پ.ن: پونه جونم رفته اينجا |
سلام خوبي؟ ميبيني چند وقته بهت سلام نكردم؟؟؟ خودمم نميدونم چرا امشب برگشتم به اين عادت قديمي يكم قاطي دارم امشب. صبح تا نزديك ساعت چهار با پونه تهران بودم. برنامهي كردان هم جور شد البته نشد پونه اينها رو ببريم گفتن جامون خوب نيست بيچاره ها اولين بار وحشت ميكنن. باشه دفعهِ ديگه كه جاي بهتري خواستيم بريم. ولي در كل خوب بود. نميدونم الان چرا اينجوري شدم. داشتم با يكي چت ميكردم يهو هوس كردم آه بكشم. تو هال نشسته بودم يهو نزديك بود بزنم زير گريه كلي خودمو كنترل كردم اشكام از چشمم بيرون نريزه. نميدونم شايد به خاطر خستگي باشه نه تو راه رفتن خوابيدم نه تو راه برگشتن شب هم مثل هميشه دير خوابيده بودم الان هم تنها احساسي كه ندارم خوابآلودگيه : خودم ديگه چيزي نميگم همراه ولگردي هام بشين !اول از همه وبلاگ پونه كه منتظر بودم دومين پست رو بذاره بعد لينك بدم هیج چیز، غمگینانه تر از هیچ نیست، غمگینانه تر از خالی، از یه چیزی که حتی چیز هم نیست. هیچی حتی از گوز هم کم تره. (اين) وظیفه حکومت نیست که جلوی اشتباه کردن شهروندان را بگیردبلکه وظیفه شهروندان است که جلوی اشتباه کردن حکومت را بگیرند.(روبرت اچ جکسون، 1892 تا 1954، قاضی آمریکایی)م جادي همهی مشکلا از اونجایی شروع شد که آدمیزاد فکر کرد بلده فکر کنه (اين) بقيه باشه بعداً |
دو هفتهاي ميشه كه نبودم. به نظر خودم خيلي طولاني بود شما رو نميدونم. زمان چيز عجيبيه حال كند ميگذره گذشته زود تموم شده و آينده انگار هيچ وقت نميرسه هفتهي پيش اين موقع هنوز حالم خوب بود. يه چيزي براي سوت و كور نموندن اينجا نوشتم و گذاشتم. چند نفر باهم كل كل كردن نتيجه اش چه راست چه دروغ فقط منو شكست. يكي به بودن لينكش توي نوشته ام اعتراض كرد. حالم بد بود زدم كل نوشته رو پاك كردم! شنبه بعد از كلاس سعي كردم با يه ديوونگي تيكه هاي خودمو از رو زمين جمع كنم و به هم بچسبونمشون. واقعاً هم خيلي بهم كمك كرد. من با چسب خودمو نگه داشتم. جنس چسبش هنوز محكم نشده لطفاً سر به سرم نذارين كه با يه اشاره خورد ميشم. نازك نارنجي بودنم به بيشترين حد خودش رسيده اين كه به كسي بگي حرف بزن و در جواب چي بگم بهش بگي هرچي دوس داري خيلي مسخره است. خودم چون كم حرفم زياد با اين برخورد مواجه ميشم و معمولاً هم يا طرفم رو ضايع ميكنم يا ميگم تو بگو. ولي خوب اگه سكوت واقعاً اذيتت كنه و دلت بخواد با كسي حرف بزني چي بايد بگي؟ |