سلام
يه درخواست! يه خواهش! به خاطر يه تجربه ي عجيب.
يه دختري به اسم شيده الان توي اهواز به خاطر داشتن تومور مغزي بدخيم توي بيمارستان توي كماست. خودتون مي دونيد توي همچين شرايطي اطرافيان مريض چه حالي دارند! امشب اشك منم به خاطر كسايي كه اصلاً نمي شناسم در اومد. ازتون خواهش مي كنم براي شيده دعا كنيد براي يه معجزه! به خاطر اطرافياش به خاطر امير ي كه گريه مي كنه و نمي تونه حتي ببيندش براش دعا كنيد! چون كار ديگه اي از من و شما بر نمياد. شايد فردا كامل توضيح دادم.
سلام
خوبين؟ چي كار كنم خوب عادت دارم هميشه سلام كنم بعدشم حال بقيه رو بپرسم و حال خودمو بگم. من بد نيستم يعني تقريباً خوب بودم كه يه آدم كنه ريختم به هم! اگه من بخوام از دست اين خلاص بشم كيو بايد ببينم آخه:((؟ تا من باشم كه تا يكي رو خوب نمي شناسم بهش رو ندم. حتي پسرم نيست كه بشه يه بهونه جور كرد براي خلاص شدن از دستش! جواب آف ش رو ندم زنگ ميزنه به اتاقم. تل اتاق رو جواب ندم زنگ مي زنه به خونه! مي گم وقت ندارم پا مي شه مياد دم در خونه اونم با دوستش! باهاش بد حرف ميزنم يه كاميون آف مي ذاره برام. مي ره رو اعصابم تل رو قطع مي كنم مياد آف مي ذاره ببخشيد! آخه من چه غلطي از دست اين بكنم؟ خوب آخه مثل بچه ي آدم زنگ بزن حالم رو بپرس قطع كن به درس من به عقايد من چيكار داري آخه؟ مگه من هم سن تو ام؟؟؟ شيطونه مي گه يكم برات از عقيده هام از اين كه به تمام اون چيزاي كه تو ايمان داري من يه ذره هم ايمان ندارم بگم. مطمئنم در جا سكته رو ميزني! بچه برو با يكي بحث كن كه حداقل در مورد يه چيزي اتفاق نظر داشته باشين مخصوصاً كه اينقدر احساس مي كني كه كارت درسته و تمام عقايدت درست و كامله وبقيه رو قبول نداري! من از بحث كردن لذت مي برم ولي به شرطي كه با آدمي مثل تو ( بابا و مامامي خودم هم تقريباً اينجورين ولي باز پيش تو خيلي منطقي به نظر مي رسن!) نباشه.
اين از نقطه ضعف هاي منه كه نمي تونم در مقابل اينجور آدما از خودم دفاع كنم شديداً هم اذيتم مي كنن يعني اصلاً نمي تونم هم نديده بگيرمشون فقط مي تونم اون لحظه كه به انفجار نزديكم ازشون دور بشم. وقتي آدم عصباني مي شه حتي اگه حرفش درست باشه هم نمي تونه ثابت كنه و من اصلاً نمي تونم خودمو كنترل كنم كه عصباني نشم! بايد به عقايد ديگران احترام گذاشت بايد به حريم شخصي شون احترام گذاشت و بهش تجاوز نكرد! تمام افرادي كه من باهاشون اين مشكل رو دارم اين دو حرف بالا رو كه حداقل براي من يكي اصل هستن زير پا مي ذارن. از اين كه هركي مثل خودشون نيست رو بد و خراب مي دونن از اين كه به نظرشون هر كسي كه فكري غير از فكر اونا رو داشته باشه احمق مي دونن حرصم مي گيره. اين كه آدم فكر كنه چيزايي كه بهشون عقيده داره درستن يه چيز كاملاً طبيعيه چون اگه اين باور رو نداشت كه ديگه به اون چيزا عقيده نداشت ولي اين كه بخواي اون چيزا رو به بقيه هم تحمبل كني برام غير قابل تحمله!
از نظر من وقتي همه آدميم و هيچ دونفري مثل هم نيستن دليلي هم نداره كسي برتر از بقيه باشه و بخواد براي بقيه تعيين تكليف كنه . حتي سن هم دليل برتري نميشه! درسته من خودم به لطف وبلاگم يه سري از نظريه هاي دو سال پيشم و دارم و بهشون هم مي خندم گاهي ولي اونموقع به نظرم درست مي اومدن براي همين به تمام اون ها احترام مي ذارم . من يه بار زندگي مي كنم و معلوم هم نيست به مدت چند سال نمي تونم انقدر فكرم رو بدم دست اين و اون كه برام تصميم بگيرن تا وقتي كه ديگه كسي سنش از من بيشتر نباشه و اونوقت شروع كنم من براي بقيه تصميم بگيرم. من مي خوام براي خودم تصميم بگيرم و زندگي خودم رو بسازم نه زندگي بقيه رو 50-60 سال عمر تازه اگه يه عمر طبيعي داشته باشي اونقدر زياد نيست كه بشه توشهم براي ديگران و مطابق ميل اونا زندگي كرد هم همونجوري كه خودت دوست داري. بايد انتخاب كني! كدومو ترجيح ميدي؟
حرف عمر و مردن شد يه چيزي يادم افتاد. بازم يه پسر 20 ساله مرده! معلوم نيست من و تو ام تا كي زنده باشيم بيا تا زنده ايم قدر هم ديگه رو بدونيم و به اونايي كه دوسشون داريم بگيم. مي خوام تا جايي كه مي تونم به اونايي كه دوسشون دارم محبت كنم كه اگه يه وقت از دستشون دادم مثل وقتي كه مامان اكي مرده بود از بزرگترين ناراحتي هام بعد از دلتنگي اين نباشه كه چرا هيچ وقت نذاشتم بفهمه كه همونقدر كه اون منو دوست داشت (من و مامانم رو از همه بيشتر دوس داشت) منم اونو دوست داشتم! مي خوام به جاي مرده پرستي زنده ها رو دوس داشته باشم . شما هم صبر نكنيد تا بميرم بعد يادتون بيفته كه دوسم داشتين! الان لازمتون دارم نه اون موقع!
خوب من برم ديگه خيلي حرفاي گنده و شايدم چرت و پرت(اينشو شما بايد بگيد) زدم.
فعلاً تا بعد
راستي مشكل پرانتز ها حل شد من كاريش نكردم خودش درست شد ولي نقطه ها و علامت هاي سؤال و تعجب هنوز هم سر جاي درست قرار نمي گيرن.
سلام خوبين؟ ببخشيد دير شد تنبلم ديگه كاريش نميشه كرد. اصلاً همه چي دست به دست هم دادن تا نذارن من بنويسم! همين الان 10 خط نوشته بودم كه ورد بدون اينكه بپرسه مي خوام ذخيره شون كنم يا نه بست!!! ولي حالا كه اينا اين جوري مي كنن من هر جور شده مي نويسم ولي ديگه حوصله ندارم 10 خطي رو كه راجع به انزلي نوشته بودم تكرار كنم. به جاي اون سفرنامه ي صبا از ده(قزوين خودمون) به پايتخت( اگه اونقدر خنگي كه نمي دوني پايتخت كجاس ديگه مشكل من نيست) رو داشته باشيد: ديروز اولش مثل بچه هاي خوب رفتم مدرسه و امتحان زبان فارسي دادم ولي بعدش مثل بچه هاي بد بقيشو دو در كردم و مثل بچه هاي خوب رفتم نمايشگاه كتاب(پارسال هم دقيقاً همين كار رو كرده بودم) بدبختانه از طرف نمايشگاه مطبوعات وارد شديم. توي سالن يك چيز جالبي نبود(البته خوب براي من) ولي گاج يه غرفه داشت اون جا!!!(آخه گاج چه ربطي به مطبوعات داره) كه من ازش يدونه جدول تناوبي گنده و خوشكل خريدم خودتون تصور كنيد كه ديگه من از بعد از اون به صورت اين اتوبوس ها كه روشون تبليغ چاپ شده در اومده بودم (آخه بجز روي دوش هيچ جور ديگه اي نمي شد حملش كرد!) چلچراغ هم اگه درست يادم باشه غرفه اش توي سالن 2 بود كه ازش موس پد گرفتم و در بزرگراه سپيده دم رو پيش خريد كردم يه كارت 10 ساعته هم جايزه داد كه هنوز تصميم نگرفتم به كي بدم. در ضمن هيچ كدوم از اوناي كه قرار بود دوشنبه اون جا حضور داشته باشن نبودن(ساعت حدود يك بود هنوز هيچ كدومشون نرسيده بودن) بعدش هم رفتيم سالن 35 و اونجا هم غرفه ي گل آقا و مجله ي فيلم رو سرزديم. بعد از مطبوعات رفتيم كتاب هاي خارجي ريالي. اونجا دوتا كتاب داستان گرفتم(مرد نامرئي و داستانهاي ارواح) يدونه هم ديكشنري جيبي آكسفورد (اورجينال بيد) California Diaries جلد دوم و سومش رو مي خواستم ولي فقط از 5 به بعدش بود. مي خواستم رومئو ژوليت بگيرم بفرستم براي علي ولي از اونجايي كه بقيه چت هاي ما رو نخونده بودن نمي فهميدن كه منظورم اينه كه بهش ياد بدم رومئو پسر بوده نه دختر ممكن بود مامانامون فكراي بد بد كنن پشيمون شدم! بعد يا شايدم قبل از كتب خارجي يه سر از غرفه ي كودك و نوجوان رد شديم كه اونجا هم تن تن و سيگارهاي فرعون اينگليسي خريدم. ديگه بقيه هم كه جيب مامان جونم و نشر چشمه و قطره و مركز رو خالي كردم داشتيم از سالن بيرون ميومدين كه رسيديم به نشر ني! با كلي خواهش كه اين ديگه آخريشه و بعدش بريم بلاخره زنده ام كه روايت كنم رو كه خيلي وقت بود مي خواستم بگيرم رو هم گرفتم ولي از اون جايي كه فقط6-7 تومن براي برگشت توي كيف مامان مونده بود مجبور شدم رومو كم كنم و از اون جا چيز ديگه اي نگيرم:( برگشتن ديگه چيز خاصي نداشت فقط اين كه امسال ميني بوس ها كاملاً دم در نمايشگاه بودن و مجبور نبوديم با اون همه بار يا كلي راه بريم يا كلي پول دربست بديم. توي راه قزوين هم پازل عاشقانه ي آقاي كا(مانا نيستاني) رو خوندم تموم كردم و خسته و با سردرد رسيديم خونه. فرداش(يعني امروز) هم امتحان عربي داشتم از اون جايي كه يك كلمه عربي هم حاليم نيست مجبور شدم كلي خودم رو كنترل كنم كه نرم سراغ اون همه كتاب كه يكي از يكي عاشقانه تر داشتن بهم چشمك مي زدن وبگيرم بخوابم كه بتونم صبح عربي بخونم(با وجود اين همه مقاومت بازم عربي رو ر...م) خداييش از عربي چرت تر درس توي اين دنيا وجود داره آخه؟(استفهام انكاري بود نمي خواد جواب بديد) راستي من فكر مي كردم آدم به اين حد احمق ديگه وجود نداره يعني نه اين كه نداشته باشه ولي حداقل بين كسايي كه ميان نمايشگاه كتاب. چه طور مگه؟ الان مي گم: دم غرفه مجله ي Teenager كه يه مجله ي اينگليسي چاپ همين جا براي آموزش و تقويت زبان ه واستاده بوديم داشتيم نگاه مي كرديم كه يه مرد با پسرش اومدن همونجا. مرده يه نگاه تحقير آميز به مجله هاي روي ميز انداخت و گفت اينا براي معويتشون چي كار مي كنه؟ مسئول غرفه كه يه دختر جوون بود گفت مجله ي آموزش زبان به معنويت چي كار داره؟ خلاصه مرده هي چرت و پرت گفت آخرش هم دوباره يه نگاه تحقير آميز به فروشنده و مجله ها انداخت و گفت اين آهنگ جاز هم كه گذاشتين! اينجوري مي خواين جووناي كشورو هدايت كنيد؟ آخرش ديگه اين جوابو شنيد كه خوب شما براي جوونتون نخريد ! شما جوون خودتونو هر جور دوس داريد تربيت كنيد! ديگه هيچي نگفت فقط يدونه ديگه از همون نگاها كرد و رفت تا به يه غرفه و غرفه دار ديگه گير بده. يه كت شلوار قهوه اي پوشيده بود ولي كثيف و چندش آور بود پسرش هم تفلكي توي اون گرما كه من حاظر بودم چند لحظه پسر بشم كه بتونم اون مانتو روسري رو در بيارم يه بلوز آستين بلند پوشيده بود قيافش يه جوري بود كه احساس كردم ناراحته و كلي دلم براش سوخت حالا باز خوبه دختر نبود وگرنه معلوم نبود به خاطر معنويت چه بلايي مي خواد سرش بياره. خوب بسه خيلي طولاني شد ببخشيد.فعلاً باباي |