سلام خوبين؟ ببخشيد دير شد تنبلم ديگه كاريش نميشه كرد. اصلاً همه چي دست به دست هم دادن تا نذارن من بنويسم! همين الان 10 خط نوشته بودم كه ورد بدون اينكه بپرسه مي خوام ذخيره شون كنم يا نه بست!!! ولي حالا كه اينا اين جوري مي كنن من هر جور شده مي نويسم ولي ديگه حوصله ندارم 10 خطي رو كه راجع به انزلي نوشته بودم تكرار كنم. به جاي اون سفرنامه ي صبا از ده(قزوين خودمون) به پايتخت( اگه اونقدر خنگي كه نمي دوني پايتخت كجاس ديگه مشكل من نيست) رو داشته باشيد: ديروز اولش مثل بچه هاي خوب رفتم مدرسه و امتحان زبان فارسي دادم ولي بعدش مثل بچه هاي بد بقيشو دو در كردم و مثل بچه هاي خوب رفتم نمايشگاه كتاب(پارسال هم دقيقاً همين كار رو كرده بودم) بدبختانه از طرف نمايشگاه مطبوعات وارد شديم. توي سالن يك چيز جالبي نبود(البته خوب براي من) ولي گاج يه غرفه داشت اون جا!!!(آخه گاج چه ربطي به مطبوعات داره) كه من ازش يدونه جدول تناوبي گنده و خوشكل خريدم خودتون تصور كنيد كه ديگه من از بعد از اون به صورت اين اتوبوس ها كه روشون تبليغ چاپ شده در اومده بودم (آخه بجز روي دوش هيچ جور ديگه اي نمي شد حملش كرد!) چلچراغ هم اگه درست يادم باشه غرفه اش توي سالن 2 بود كه ازش موس پد گرفتم و در بزرگراه سپيده دم رو پيش خريد كردم يه كارت 10 ساعته هم جايزه داد كه هنوز تصميم نگرفتم به كي بدم. در ضمن هيچ كدوم از اوناي كه قرار بود دوشنبه اون جا حضور داشته باشن نبودن(ساعت حدود يك بود هنوز هيچ كدومشون نرسيده بودن) بعدش هم رفتيم سالن 35 و اونجا هم غرفه ي گل آقا و مجله ي فيلم رو سرزديم. بعد از مطبوعات رفتيم كتاب هاي خارجي ريالي. اونجا دوتا كتاب داستان گرفتم(مرد نامرئي و داستانهاي ارواح) يدونه هم ديكشنري جيبي آكسفورد (اورجينال بيد) California Diaries جلد دوم و سومش رو مي خواستم ولي فقط از 5 به بعدش بود. مي خواستم رومئو ژوليت بگيرم بفرستم براي علي ولي از اونجايي كه بقيه چت هاي ما رو نخونده بودن نمي فهميدن كه منظورم اينه كه بهش ياد بدم رومئو پسر بوده نه دختر ممكن بود مامانامون فكراي بد بد كنن پشيمون شدم! بعد يا شايدم قبل از كتب خارجي يه سر از غرفه ي كودك و نوجوان رد شديم كه اونجا هم تن تن و سيگارهاي فرعون اينگليسي خريدم. ديگه بقيه هم كه جيب مامان جونم و نشر چشمه و قطره و مركز رو خالي كردم داشتيم از سالن بيرون ميومدين كه رسيديم به نشر ني! با كلي خواهش كه اين ديگه آخريشه و بعدش بريم بلاخره زنده ام كه روايت كنم رو كه خيلي وقت بود مي خواستم بگيرم رو هم گرفتم ولي از اون جايي كه فقط6-7 تومن براي برگشت توي كيف مامان مونده بود مجبور شدم رومو كم كنم و از اون جا چيز ديگه اي نگيرم:( برگشتن ديگه چيز خاصي نداشت فقط اين كه امسال ميني بوس ها كاملاً دم در نمايشگاه بودن و مجبور نبوديم با اون همه بار يا كلي راه بريم يا كلي پول دربست بديم. توي راه قزوين هم پازل عاشقانه ي آقاي كا(مانا نيستاني) رو خوندم تموم كردم و خسته و با سردرد رسيديم خونه. فرداش(يعني امروز) هم امتحان عربي داشتم از اون جايي كه يك كلمه عربي هم حاليم نيست مجبور شدم كلي خودم رو كنترل كنم كه نرم سراغ اون همه كتاب كه يكي از يكي عاشقانه تر داشتن بهم چشمك مي زدن وبگيرم بخوابم كه بتونم صبح عربي بخونم(با وجود اين همه مقاومت بازم عربي رو ر...م) خداييش از عربي چرت تر درس توي اين دنيا وجود داره آخه؟(استفهام انكاري بود نمي خواد جواب بديد) راستي من فكر مي كردم آدم به اين حد احمق ديگه وجود نداره يعني نه اين كه نداشته باشه ولي حداقل بين كسايي كه ميان نمايشگاه كتاب. چه طور مگه؟ الان مي گم: دم غرفه مجله ي Teenager كه يه مجله ي اينگليسي چاپ همين جا براي آموزش و تقويت زبان ه واستاده بوديم داشتيم نگاه مي كرديم كه يه مرد با پسرش اومدن همونجا. مرده يه نگاه تحقير آميز به مجله هاي روي ميز انداخت و گفت اينا براي معويتشون چي كار مي كنه؟ مسئول غرفه كه يه دختر جوون بود گفت مجله ي آموزش زبان به معنويت چي كار داره؟ خلاصه مرده هي چرت و پرت گفت آخرش هم دوباره يه نگاه تحقير آميز به فروشنده و مجله ها انداخت و گفت اين آهنگ جاز هم كه گذاشتين! اينجوري مي خواين جووناي كشورو هدايت كنيد؟ آخرش ديگه اين جوابو شنيد كه خوب شما براي جوونتون نخريد ! شما جوون خودتونو هر جور دوس داريد تربيت كنيد! ديگه هيچي نگفت فقط يدونه ديگه از همون نگاها كرد و رفت تا به يه غرفه و غرفه دار ديگه گير بده. يه كت شلوار قهوه اي پوشيده بود ولي كثيف و چندش آور بود پسرش هم تفلكي توي اون گرما كه من حاظر بودم چند لحظه پسر بشم كه بتونم اون مانتو روسري رو در بيارم يه بلوز آستين بلند پوشيده بود قيافش يه جوري بود كه احساس كردم ناراحته و كلي دلم براش سوخت حالا باز خوبه دختر نبود وگرنه معلوم نبود به خاطر معنويت چه بلايي مي خواد سرش بياره. خوب بسه خيلي طولاني شد ببخشيد.فعلاً باباي |
eraadatmand.