دارم تو لحظه زندگی می کنم. یعنی کار دیگه ای از دستم برنمی اد از بس که لحظه هام پررنگ شدن. هرکدوم اونقدر سنگینن که جایی برای لحظه ی قبل باقی نمی گذارن. دارم غرق می شم تو این همه حس اغراق شده. بیشتر امروز رو داشتم دور خودم می چرخیدم. بیشتر از چند دقیقه نمی تونستم یه جا آروم بمونم. تا این که کسی بهم پناه داد. باورت می شه بعد از اون آروم گرفتم؟
مچند خط پایین فقط مال خودمه که دیروز رو فراموش نکنم:
م
نمی دونم چرا اینهمه دلم می خواست
سپینود رو ببینم. دیروز از صبح که پاشدم شروع کردم به خوندن خانوم دالاوی و تا ساعت سه سه و نیم جز برای ناهار و تلفن زمین نذاشتمش شاید بتونم تمومش کنم که بهونه ای برای رفتن داشته باشم. نتونستم. پنجاه صفحه موند. ولی رفتم و بالاخره سپینود و صباش رو دیدم. فقط دیدمش. مستقیماً جز سلام و خداحافظی هیچی نگفتیم ولی تا امروز رو هوا بودم.
م