دلم می خواد فرار کنم. حالا هرجور که شده.صدتا وبلاگ که مدت هاست نخوندم رو باز می کنم و شروع می کنم همه رو دونه دونه خوندن از اول تا آخر صفحه. شاید یادم بره. شاید اون پست خاص از ذهنم بره بیرون. اون حرفا رو یادم بره. یادم بره چی گفتم و چی شنیدم . دلم می خواد زمان برگرده عقب. نه دیروز. خیلی عقب تر. نوزده بیست سال پیش و من به دنیا نیام. مثل اون لخته خونی که نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم خواهرم بوده. نه اصلا جای اون. می خوام بخوابم و دیگه نباشم. شاید زیادی سخت می گیرم. شاید این هم یادم بره چند وقت دیگه. یادمون بره. حداقل اذیت نکنه. ولی الان بدجوری دلم می خواد نباشمدلم صالح اعلا می خواست که توی تلویزیون نشسته باشه و برای بییندگان جانش حرف بزنه.نبود چرا.
پ.ن: این نبودن اصلا شبیه مرگ یا خودکشی نیست دلم نبودم از اول رو می خواد