Sunday, July 27, 2008
دلم می خواد فرار کنم. حالا هرجور که شده.صدتا وبلاگ که مدت هاست نخوندم رو باز می کنم و شروع می کنم همه رو دونه دونه خوندن از اول تا آخر صفحه. شاید یادم بره. شاید اون پست خاص از ذهنم بره بیرون. اون حرفا رو یادم بره. یادم بره چی گفتم و چی شنیدم . دلم می خواد زمان برگرده عقب. نه دیروز. خیلی عقب تر. نوزده بیست سال پیش و من به دنیا نیام. مثل اون لخته خونی که نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم خواهرم بوده. نه اصلا جای اون. می خوام بخوابم و دیگه نباشم. شاید زیادی سخت می گیرم. شاید این هم یادم بره چند وقت دیگه. یادمون بره. حداقل اذیت نکنه. ولی الان بدجوری دلم می خواد نباشمدلم صالح اعلا می خواست که توی تلویزیون نشسته باشه و برای بییندگان جانش حرف بزنه.نبود چرا.
پ.ن: این نبودن اصلا شبیه مرگ یا خودکشی نیست دلم نبودم از اول رو می خواد
Wednesday, July 09, 2008
چرا روی پله نشستیم یا عینک آقای اکا کجاست
ماجرا مضحک تر و عصبی کننده تر از اون بود که بتونم بدون تعجب و خنده های عصبی تعریفش کنم و همه گیر دادن که دوستات رو گرفتن تو چرا می خندی؟ نبودن وقتی همه ی تنم داشت می لرزید از داد و بیدادهای اون مرد. وقتی ازاس ام اس ی که توش نوشته بود "چیزی نیست! الان تمومه " سه ساعت گذشت و خبری نشد و ما مونده بودیم و گوشی هایی که خاموش بود ...
منحرف ترین ذهن ممکن، مضحک ترین گیر ممکن، و زدن محترم ترین فرد ممکن چنان روزی برامون ساخت که تا عمر داریم یادمون نمی ره
(+)
(+)
(+)
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator