Sunday, January 15, 2006

هيچ وقت اونجوري اهل فوتبال نبودم كه بشينم همه‌ي بازي ها رو تماشا كنم يا برام چيز خيلي مهمي بوده باشه. هميشه هم استقلالي بودم نه به خاطر بازي يا بازيكن‌ها يا مربي تيم بلكه به خاطر رنگ آبي و اسم تيمشون. با اين همه عابدزاده رو عاشقانه دوست داشتم. درواقع سالهاي دبستان مخصوصاٌ دوم و سوم. جام جهاني نود و هشت. روزايي كه از مدرسه تا خونه توي سرويس انقدر شعار مي‌داديم كه صدامون مي‌گرفت. يه شير داريم تو دروازه احمدرضا عابدزاده! و اونايي كه دوسش نداشتن مي‌خوندن يه سگ داريم... . ( بي ادبا!!!) يا بعد از برد ايران از استراليا كه تا مدت ها مي‌خونديم : زيباست در باران گل زدن ها/ رقص عابدزاده روي چمن ها/ مي‌رسد پيغام جام جهاني/ پيرواني زشته پيرواني (البته با عرض معذرت از پيرواني بيچاره! ).م
اونقدر دوسش داشتم كه خوابش رو مي‌ديدم. اگه انباري تهران رو بگردم شايد هنوز عكس‌هايي كه ازش جمع كرده بودم باشه. ديدن دوباره‌ش توي تلويزيون سالم و توي دروازه(حتي براي همين پنج دقيقه) باعث شد يه بار ديگه با شور و شوق هشت نه سالگي به زمين نگاه كنم و فكر كنم چقدر دوسش داشتم و بفهمم برعكس خيلي چيزهايي كه بعد از يه مدت ديگه دوست داشتني نيستند هنوزم دوسش دارم!م
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator