روز گندي بود! از صبح بدون هيچ دليل خاصي بد اخلاق بودم و همين طور تا بعد از ظهر افراد و اتفاق هاي مختلف روي اعصابم مسابقه دو ماراتن گذاشته بودن. اميدم به كلاس زبان بود و اينكه بعدش توي خلوتي افطار توي راه قدم بزنم. قبلاٌ تنها راه رفتن رو دوست نداشتم ترجيح ميدادم هميشه با دوستام باشم ولي چند وقته كه كشف كردم تنهايي قدم زدن ميتونه چه مسكن بزرگي باشه. گاهي هم توي راه . . . . ولي توي آخرين لحظه كلاس كنسل شد. من موندم و خستگي و افسردگي.
خواستم بخوابم نشد. براي خودم كافي ميكس درست كردم و ولو شدم با كتاب سهرابي كه از دوستم كش رفته بودم(قرض كردم) روي تخت. عادت دارم هميشه كتابهاي شعر رو شانسي باز كنم. شما هم بخونيد: م
و در تنفس تنهايي
دريچههاي شعور مرا بهم بزنيد
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
حضور هيچ ملايم را
به من نشان بدهيد
حالم بهتره. شايد نتونم با لالاييهام خودم رو خواب كنم ولي اونقدر ها هم بي تاثير نيستن
***آبان تولد بارونه! ميخواستم ديروز تبريك بگم كه تولد كسي نباشه ولي وقت نشد. شنبه تولد پارسا (برادرم) اردلان(پسر خالهم) و نازي(دوستم) بود(فقط! ) دوشنبه تولد پونهي گل بود. فردا تولد ايشون. آخرهاي ماه هم تولد پسر كوچولوم كه كلي ازم بزرگتره! تولد همتون مبارگ دوستاي گلم. اميدوارم بعد از اين تولد براي همتون بهتر از قبلش باشه