نميدونم چه جوري شروع كنم. خودمم نميدونم چرا اين مدت نبودم. اصلا به اون شدتي كه بيشتر هم سن وسال هام مشغول درس خوندنن مشغول نيستم. تنها كاري كه كردم ثبت نام تو آزمونهاي قلم چي بوده كه تنها باعث شده بفهمم چقدر درس نميخونم. البته به يه چيز ديگه هم رسيدم بيشتر آدمها يا استعداد دارن يا پشتكار(البته كسايي كه من ديدم) خيلي بايد خوش شانس باشي كه جفت اين ها رو داشته باشي. نميدونم شايد ميشه پشتكار و چيزايي مثل خرخوني رو زياد كرد ولي من اصلاٌ نميتونم. حوصلهي تكرار رو ندارم. *** چقدر همه دنيا رو مشكوك ميبينن (خودمم همين جوريام) حرفهاي ساده و مستقيم رو قبول نداريم در عوض پشت هرچيز دنبال يه معني غير مستقيم يه كنايه ميگرديم. براي همين هيچ وقت حرفهاي ديگران رو نميفهميم. هميشه ميخوايم حرفهاي آدم هايي كه به نظرمون بزرگن تفسير كنيم. براي هر شعر و داستان چندين كتاب در مورد معني نشونه ها تفسير كلمه ها و تعداد و نوع آرايه هاي ادبي مينويسيم. حرف اصلي يه جايي اون وسط ها گم و گور ميشه. خيلي وقت بود حوصلهي خوندن چيزاي جديد رو نداشتم. خوندنم محدود شده بود به خوندن چيزهاي ساده و تكراري كه براي استراحت ميخوندم(خوب هركس يه جور استراحت ميكنه منم اينجوري خستگي در ميكنم) چند تا كتاب واقعي و يك عالمه كتاب توي كامپيوتر منتظر خونده شدن بودن. امروز بالاخره شروع كردم. دارم كريستين و كيد رو ميخونم. امروز رو تعطيل كرده بوديم و من هيچ كار مفيد ديگهاي بجز اين نكردم. معلم ادبيات و زبان فارسيمون امسال عوض شده. آخرين تمرين درس دوم زبان فارسي يه تصوير بود كه بايد براش يه متن ادبي مينوشتيم. به هواي معلم قبلي همه يه چيزينوشتن. حتي اوناي كه خوشون حوصله نداشتن دادن بقيه براشون بنويسن. جلسهي بعد تمرين هاي درس دو توي كلاس حل شد وقتي تمرين يكي مونده به آخر رو يكي از بچه ها جواب داد معلم گفت: خوب حالا درس سه. هر روز بهتر از ديروز! مگه نه؟ م بعضي كلاس هاي مدرسه واقعا استعداد هاي آدم رو پرورش ميدن. مثلا اگه من يه روز نقاش بشم فقط به خاطر زنگ زبانه! حيف كه فقط يه بار در هفته زبان داريم وگرنه حتما نقاش ميشدم چند وقت پيش يه حاج آقا اومده بود مدرسه تا سؤال هاي ديني بچه ها رو جواب بده. زنگ فيزيك ما رفت دوتا از كلاس ها هم رياضي داشتن. همه موهاشونو بكنن تو حاج آقا ميخواد بياد به سؤالا جواب بده. جواب سؤال هايي كه دارين مهم تر از رياضي و فيزيكه! يك ساعت وقت هست. نيم ساعتش رو راجع به ماه رمضون حرف ميزنه. بعد شروع ميكنه به جواب دادن به سؤال هايي كه قبلا دادن بهش . اعتقادي ندارم پس جواب هاش برام مهم نيست. ولي سهيلا ميخواد به جواب چراهاش برسه. پس فقط حرص ميخوره. يكي از سؤال هايي كه ديروز داده بود و حاج آقا ردش كرده بود و گفته بود جواب نميده در مورد فلسفهي وجودي خداست. ناظم بهش ميگه اگه وقت شد وقتي اومد باز از خودش بپرس شايد جوابت رو داد. سؤالها تموم شده و هيچ جواب خاصي گرفته نشده. سهيلا دوباره سؤالش رو ميپرسه. اونم حتي به خودش زحمت نميده كه به دلايل آورده شده تو كتاب هاي دين و زندگي يا دلايل ديگه اي كه معمولاٌ ارائه ميشه رو براش بگه در عوض در مورد اين ميگه كه اين سؤال ها چيه و ما نميتونيم منتظر باشيم و دنبال جواب اين سؤال ها بگريم و بايد اطاعت كنيم و نماز بخونيم و قرآن بخونيم و. . . و اين كه اين سؤال ها براي گمراه كردنه و . . . من نه سؤالي داشتم كه بخواد جواب بده و نه در كل قبولش داشتم ولي دلم براي بقيه سوخت. آخر جلسه بچه هاي اول كه ورزش داشتن و ميخواستن زودتر برن تا مكث كرد زود صلوات فرستادن(قبلش با ما هم هماهنگ كرده بودن) و گفتن خسته نباشيد و پا شدن. جلسهي مفيدي بود مهم تر از فيزيك و رياضي... م سعي ميكنم كه دفعهي ديگه زودتر برگردم كه اينقدر از همه چي حرف نزنم :پ.ن به حاجآقاي عزيزم كه تازگي ها يكم هم دعوا كرديم بر نخوره ها |
سالمرگ وقت خوبي براي ياد كردن نيست ولي روحش شاد كه گرچه رفته ولي صداش هيچ وقت خاموش نميشه. چرا وقتي كه آدم تنها ميشه غم وغصه ش قد يه دنيا ميشه ميره يك گوشهي پنهون ميشينه اونجا رو مثل يه زندون ميبينه غم تنهايي اسيرت ميكنه تا بخواي بجنبي پيرت ميكنه ... تن تو ظهر تابستونو به يادم مياره رنگ چشماي تو بارونو به يادم مياره وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره قهر تو تلخي زندونو به يادم مياره من نيازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوست دارم شنيدنه ... |