Saturday, August 13, 2005
چي بگم؟ دو روز خوب بودند كه همه چيز دست به دست هم دادند تا خرابشون كنند. گاهي وقت‌ها حالم از خودم به هم مي‌خوره. به خاطر كارهايي كه بايد مي‌كردم و نكردم و كارهايي كه نبايد مي‌كردم و كردم. غصه‌ي گذشته رو نمي‌خورم حال هم همينه و آينده هم همين خواهد بود!
خيلي بده كه يه بچه‌ي دوست‌داشتني كه خيلي دوسش داري از دستت عصباني باشه و بهت بگه بدجنس بي‌معرفت!!!!!!! اونم به خاطر چيزي كه تقصير خودت نبوده و آخرش هم نتوني از دلش در بياري. وقتي ديدم خونه نيست كه بهش بگم ببخشيد و نازش رو بكشم خيلي خودم رو كنترل كردم كه نزنم زير گريه
راستي نمره زبانم رو هم نسي گرفت. ولي از اونجايي كه آدم يه اشتباه رو تكرار نمي‌كنه نمي‌گم.
يه راستي ديگه اينكه آبعلي نرفتم ولي سالادفصل هم نرفتم. رفتم رستگاري در هشت و بيست دقيقه. خود فيلم رو دوست داشتم ولي آخرش رو نه. ديگه همين.
Wednesday, August 10, 2005
سلام
خوبين؟ من؟ اي خوبم. اين چند‌وقت كه نبودم حوصله نوشتن نداشتم يا گاهي هم داشتم ولي قبل از نوشتن يه ضدحال مي‌خوردم و حوصله ام مي‌رفت.
امشب بيرون تقريباً خنكه و شديداً هم باد مياد. بعد از اين كه سه چهار بار خاك همه چيز رو با دستمال پاك كردم آخرش به اين نتيجه رسيدم كه گرما بهتر از اينهمه خاكه و پنجره رو بستم.
زبون اسپانيايي چي داره كه اكثر آهنگ هايي كه به اسپانيايي خونده مي‌شن با اينكه هيچي ازشون نمي‌فهمم بازم دوس داشتنين؟؟؟ دلم مي‌خواد ياد بگيرمش
يكشنبه روز خوبي بود همش مفيد بود بدون هيچ الافي(درست نوشتم؟) خلاصه اش مي‌شد : مدرسه/انجمن شيمي/ تمرين / نهار/ خواب/ حموم/ درس خوندم/ امتحان!!! نمي‌دونم چطور دادم امتحانم رو همه رو با شك زدم ولي خوب از اونجايي كه من معمولاً تاپ يا ديگه فوقش نفر دوم يا سوم كلاس بودم و توي اين كتاب هم تا حالا زير هفتاد نگرفتم و موقع دادن ورقه هم معلمم گفت بسه ديگه صفر بشي يا بيست بشي دختر داييم ي مجبورم قبولت كنم!(البته شوخي بود نمره اضافي نمي‌ده هيچ وقت) فكر نمي‌كنم بيفتم ولي خوب ام فروه (اين چه جور اسميه ديگه؟) مي‌گفت بايد با هفتاد و پنج اينطورها قبول بشيد همه كه كلاس تشكيل بشه. فردا يه سر مي‌زنم ببينم چي‌شد. دلم براي معلممون (پسر عمه) و جو كلاس تنگ مي‌شه تنها معلمي‌ كه سطح جديد رو درس مي‌ده خيلي معلم خوبيه ولي خوب رسميه هميشه همه رو با فاميل صدا مي‌كنه و با اين كه سنش زياد نيست ولي جزو آدم بزرگهاست.
ديروز از اون روزهاي بيكاري بود كه هيچ كار درست حسابي نداشتم تا يه ربع به يك خواب بودم (ولم مي‌كردن اون موقع هم بلند نمي‌شدم) ول گردي و وب گردي بو همش تا هفت با مامان رفتم سينما «جايي براي زندگي» كه دلم مي‌خواست برم ولي نتونسته بودم برم تهران و قزوين بالاخره لطف كرد گذاشت.
پنجشنبه كه تهرانيم مي‌خواستم از فرصت استفاده كنم برم سينما بازم ولي ساعت پنج قرار آبعلي گذاشتن اين دوستاي بابا. نمي‌دونم شايد نرم خيلي خوشم نمياد ازشون بچه هاي هم سن و سال خودم(تقريباً) پيدا كردم توشون و يه جورايي هم دوستيم باهم ولي خوب چيز مشتركي ندارم تقريباً باهاشون. بچه مايه دار هاي شهرك و فرشته كه مهمترين موضوع صحبتشون جديد ترين آهنگ هاي استفاني (يا هر كي كه تو اون موقعيت تو ماهواره مد باشه) يا موبايل كادو گرفتن يكي از دوستاشون از دوست پسرشه (دختره تازه مي‌رفت دوم راهنمايي!!!) . چيزي ندارم بهشون بگم. حاضرنيستم پول اونها رو داشته باشم ولي جرات سوار اسب شدن يا دست زدن به يه بچه لاكپشت كوچولو نداشته باشم. اصلاً نمي‌رم من سالاد فصل مي‌خوام
ديشب كشف كردم انگيزه هاي كوتاه مدت چقدر در مورد من جواب مي‌دن! چيزايي مثل اينكه اگه تو اين مدت يه كاري بكني بعدش مي‌توني يه كاري كه دوست داري بكني. البته ديشب ضدحال خوردم ولي خوب عوضش اين كشف رو كردم. اون طرحي كه گفته بودم مي‌خوام از اول مرداد اجراش كنم ولي نكردم هم يه جورايي توي همين مايه ها بود. كاش جوگير شدن هاي من بلند مدت بود.
اينجا هم خودش جالبه هم لينكاش.
راستي شبا تنها تو اين ياهو مي‌چرخين هواستونو جمع كنيد يهو ديديد يكي اومد چاقو گذاشت زير گلوتون بردتون براش كامنت بنويسين پس تا همچين بلايي سرتون نيومده با زبون خوش بريد كامنت بذارين! البته شوخي كردم داستانك هاش جالبند فقط كامنت يادتون نره.

PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator