Sunday, July 10, 2005
حالم بده بده بده!
هوا يه بويي مي‌ده يه جورايي بوي خاك . بوي شمال مي‌ده چقدر خوش گذشت اصلاً دلم نمي‌خواست تموم بشه
حالم از خودم بهم مي خوره از دور و برم همين طور
با اين دعوا كردم
نظر دادن براي اين هم سخت شده
تخت خريدم
پنجشنبه پيش(روز تولدم) موهامو زده بودم. همشو صاف صاف شونه كردم پايين بدون يه ذره ژل يا هرچيزي كه بخواد نگهش داره قيافم از مظلومي در اومده مامان همش مي‌گه موهاتو بزن بالا عين بچه تخس ها شدي ولي خودم شديداً دارم با اين چتري هاي كوتاهم حال مي‌كنم
قانون خيلي چيز مزخرفيه! دين هم همينطور اصلاً تمام دستورات كلي مزخرفند. هر چيزي كه همه رو به يه چشم ببينه و راجع بهشون قضاوت كنه...
از راجع به كسي حرف زدن بدم مي‌اد حالم از مهدي وقتي قيافش رو يه جوري كرد و به ضحا گفت همون بهتر كه محسن رو نديدي تازگي ها بهم خورد مهدي بچه است تازه مي‌ره دوم راهنمايي ولي خوب اصلاٌ از رفتارش خوشم نمي‌اد شايد علي هم وقتي اون سن ها بوده همينجوري بوده ولي منم همونقدري بودم بدم نمي‌اومده ازش
هيچ وقت فكر نمي كردم اينقدر از خودم بدم بياد كاملاٌ از خودم نا اميدم دارم تمام تلاشم رو مي‌كنم كه با كسي كه ازش بدم مي‌اد فرق داشته باشم ولي مبارزه ي سختيه
جوجه هاي نوشي كجان يعني الان؟؟؟ فكر اينكه هر روز صدها مادر ديگه مي‌تونن به همين راحتي از ديدن بچه هاشون تو اين كشور گل وبلبل محروم بشن وحشتناكه البته اميدوارم نوشي عزيز زود زود به جوجه هاش برسه ولي بقيه...
بازم بوي شمال اومد
احساس مي‌كنم توي قفسم
يكي از سه تا كتابي كه نيما(پسر عمه ام) بهم كادو داده بود خوندم اسمش همه‌ي نام‌ها بود. يه كارمند بايگاني كل كه سرگرميش جمع كردن مطالب از مجله ها و... راجع به افراد مشهور بوده يه روز تصميم مي‌گيره كه از شناسنامه ي اين افراد هم كپي داشته باشه تا پرونه هاش كامل بشه. شبونه از دري كه خونشو به بايگاني كل وصل مي‌كرده و قانوناً حق استفاده ازش رو نداشته مي‌ره و برگه‌ي افرادي كه مي‌خواست پيدا مي‌كنه ولي يه برگه ي يه زن ناشناس رو هم به اشتباه با خودش مي‌اره. ناخوداگاه از اون هم كپي مي‌كنه و بدون اين كه دليلي داشته باشه تصميم به پيدا كردنش مي‌گيره. آقا ژوزه كه تا قبل از اين كاملاً تابع قانون و مقررات بايگاني كل بوده براي پيدا كردن زن ناشناس دست به هر خلافي مي‌زنه از جعل حكم تا شكستن شبونه ي پنجره‌ي مدرسه‌اي كه زن توش درس خونده براي پيدا كردن ردش و...
توي همين مدت كه مي‌گشته زن خودكشي مي‌كنه. آقا ژوزه يه روز موقع كار مي‌فهمه برگه‌ي زن سرجاش نيست واين يعني مردن زن. به قبرستون مي‌ره و با استفاده از اسم بايگاني كل مي‌فهمه زن خودكشي كرده و توي قطعه‌ي خودكشي كرده ها دفن شده. پياده راه طولاني رو توي قبرستان طي ميكنه و شب رو توي تنه ي يه درخت بالاي قبر زن ناشناس مي‌‌گذرونه صبح چوپاني رو مي‌بينه و چوپان بهش مي‌گه كه اون پلاك روي قبر ها رو عوض مي‌كنه تا مرده ها راحت باشن

چيز زيادي به آخرش نمونده ولي مي‌ذارمتون تو خماري مي تونيد بريد كتابشو بخونيد نويسنده‌اش هم ژوزه سارامگو همون نويسنده ي كتاب كوري ه

قصه ي آخر شب هم براتون گفتم ديگه چي مي‌خوايد؟ كوچولوهاي عزيز شب بخير(مشلك من نيست اگه روز اينو مي‌خونيد)
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
نظر دادن به من سخت شده؟ چرا؟ دين چيزه مزخرفيه؟ چرا پرت وپلا مي‌گي؟ راستي علي كيه؟:دي!!(;

PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator