Saturday, May 10, 2003
واي دارم ومي رم از خستگي يكي منو وگيره!
من ديشب ساعت 3 خوابيده بودم به اين خيال كه صبح تا ساعت 11 مي خوابم. اونوقت ساعت 8:30 بود كه نسترن زنگ زد(البته من خواب بودم به مامانم گفت اونم منو بيدار كرد)
كه صبا بيا بريم نمايشگاه(مكثلاً قرار بود اون با ما بياد من با اون رفتم!)خلاصه ساعت 9 راه افتاديم و ساعت 12 رسيديم اونجا. باباي نسترن هم كه بدتر از باباي من همش ميگفت شلوغه و اينجا هيچي نداره و از اين چيزا(خاصيت همه ي باباهاست مثل اينكه)بنابر اين حدود ساعت دو از نمايشكگاه اومديم بيرون !برداشت من از نمايشگاه فقط يه تابلو اسب بود!(اگه از اون اولا با من بوده باشيد مي دونيد كه منعشق اسب داشته بيدم)نسي هم يه اطلس جهان و يه تابلو دختر سرخپوست گرفت(اونم عشق سرخپوست داره شديداً)بعدش رفتيم خونه ي مامان بزرگش اينا اين بز به من نگفته بود! ما 1-لباسم خوب نبيد2-موهام چرب بيد (وشونه نكرده)3- و مهمتر از همه خجالت مي كشيدم!!!!!!!!!!!!4- آخه من چي كاره بيدم؟
رفتيم اونجا و ناهار خورديم و بعدش هم با نسترن و نيلو و داييش نشستيم حكم بازي كرديم! اي اينقد كيف داد كه نگو يكي از يكي گيج تر بوديم!من چون هميشه خيلي سوتي ميدم توحكم ترجيح مي دم با افرادي بازي كنم كه مثل خودم باشن!از نيلو وداييش برديم (يه پيتزا)
آخ كه من عقده ي دايي و خواهر دارم هي به اين نسي ميگم تو كه اينقدر رابطت با نوشين خوبه بيا اين دو تا داداشاي منو بگير عوضش نيلو و دايي حامدت رو بده من(اين همون داييشه كه باهاش حكم بازي كرديم اين از همه دايياش كوچيكتره و در ضمن مجرد هم هست بنابراين خيلي دايي خوبيه)
حالا اين همه زحمت كشيديم پيتزا برديم تو راه داشتيم west life گوش مي كرديم(و سه نفري رفته بوديم تو حس و مي خونديم هم گوش مامانش اينا رو برديم) يهو يه جا ما گفتيمthinking نيلو گفتtaking هر دومون هم اصرار داشتيم كه خودمون درست مي گيم . برا همين سر اون پيتزا شرط بستيم كه اگه ما برديم اون پيتزا رو حتماً بدن اگه نبرديم ندن!
اومدم خونه ديدم باختيم:((((((((((((((((((((((
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator