Friday, April 18, 2003
دلم گرفته بود دلم مي خواست داد بزنم از دست همه چيز و همه كس!اما وقتي اومديم قزوين قبل از اين كه بتونم داد بزنم، قبل از اين كه گريه كنم، قبل از اين كه بيام اينجا و براتون غرغر بزنم نسترن جونم زنگ زد و حسابي حالم رو جا آورد نه اين كه حرف خاصي بزنه ها فقط همين كه با خودش حرف زدم و بعدش هم نيلو گوشي رو گرفت و گفتش كه صبا بگو ببينم موضوع اون بهش بگو بهش بگه... چي بود و كلي خنديديم اصلاً حالم عوض شد ديگه نمي خوام داد بزنم،ديگه نمي خوام گريه كنم. فقط دلم مي خواد به چيزاي خوب فكر كنم به اين كه بابا يكشنبه ي ديگه مياد(نمي خوام فك كنم كه ممكنه چيزايي كه دلم مي خواد برام نياره)دلم خيلي براش تنگ شده!فكر نمي كردم كه دلم براش تنگ بشه همونجور كه هيچ كس همچين فكري نمي كرد و همه هر وقت مي خواست مسخره كنن مي گفتن كه حتماً صبا هر شب گريه مي كنه!
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator