سلـــــــام
ببخشيد كه تو اين چند وقته آپ ديت نكردم سرم خيلي شلوغ بيد! خيلي اتفاقاي جالب هم افتاد كه اگه وقت كنم مي نويسم.
امروز
مامانم براي اين كه عكسامو براي تيزهوشان(من كه قبول نمي شم كه ) مهر بزنه اومده بيد مدرسه من تو كلاس بودم و اصلاً نفهميدم!اين مدير ...(اين سانسور شده) ما برگشته به
مامانم گفته: صبا جان امسال يه جوري شده!!!درساشم افت كرده(آخه بابا شما بگين 19.51 بده؟)لاغر هم شده!!!(اين يكي ديگه خيلي چرت و پرته چون مامانم همش به من مي گه داري چاق مي شي!)
و به قول مامانم هر عيبي كه مي تونسته روم گذاشته!بعدش هم گفته البته صبا جان دختر خوبيه و ما تا حالا پيش نيومده كه مستقيم باهاش صحبت كنيم»!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!من چي كار كردم مگه؟كه لازم شده حالا اينا مستقيم با من حرف بزنن؟خلاصه كه اينوزق جان ما هم حسابي اعصابمونوخورد كرده(اونموقع ها كه شيدا هنوز بود به مديرمون به مسخره مي گفت وزق و من و خيلي هاي ديگه هنوز اين اسم رو بين خودمون به كار مي بريم)
راستي چند روز پيش كه داشتم اتاقم رو مرتب مي كردم يهو آخرين دفتر خاطراتم رو پيدا كردم!خوندنش برام خيلي جالب بود آخه خيلي وقت بود كه اصلاً بهش سر نزده بودم آخرين نوشتش مربوط به آخرين شب سال 1380 بود!هم گريه كردم و هم خيلي خنديدم!گريم مربوط به خاطراتي بود همون موقع هم فكر كردن بهشون برام خوشايند نبود و به همين دليل خيلي مختصر راجع بهشون نوشته بودم ولي همون يكم هم باعث شد تا همش رو به ياد بيارم! خندم هم كه مربوط به اكثر نوشته هام بود ديگه مخصوصاً يه نوشته كه بعد از گرفتن كارنامه ي كلاس اول راجع به
نسترن نوشته بودمش(اونموقع باهم دوست نبوديم يعني در واقع آدم توي كلاس اول راهنمايي بجز دوستاي قديمي با كس ديگه اي خيلي صميمي نمي شه) اون سال
نسي شاگرد اول شده بود و من شاگرد دوم
راســـــــــــــــــــــــــــــــتي يه سر به
اين هم بزنيد!