ديشب خيلي حرف داشتم كه بزنم ولي اون كامنته از بس ضد حال بود كه نوشتنم نيومد!
ديروز بايد براي مسابقه ي سرود مي رفتيم در حالي كه دو روز بيشتر تمرين نكرده بيديم! خلاصه با كلي غرغر كه اگه نريم سنگينتريم رفتيم. خيلي وحشتناك بود البته خداييش به نظرم از سالهاي قبل بهتر خونديم ولي به هر حال لباس هم نداشتيم اين خانوم چپه(معلم پرورشيمون كه چشماشم چپه!) يه سري شال (كه البته شال نمي شه گفت چون خيلي كوچيك بودن ) سبز گرفته بود كه خيلي ضايه بود البته من بدبخت و چند نفر ديگه وضعمون از بقيه بدتر بود آخه مجبور بوديم چفيه بندازيم!!!!!!!!!!!!!
حالا اين سعيده خانوم هم به جاي اين كه به ما دلداري بده همش ميگه من رو بكشن هم از اينا كه رهبر مي ندازه گردنش نميندازم!!!!!!! خلاصه رفتيم و خونديم و كمي تا قسمتي ضايه شديم و برگشتيم.