Wednesday, January 01, 2003
خيلي ترسيدم يه لحظه فكر كردم مرده! خدا رو شكر بابا زنگ زد به بيمارستانشون و گفت فوري يه ماشين بفرستند.حالا هم توي بيمارستانه از حالش هم خبر ندارم چون بابا هنوز نيومده .
حالا از شانس گند ما من ديروز براي زروان پسر عمه ام كه كاناداست افلاين گذاشته بودم كه زروان يه ساعتي قرار بزاريم وبكم روشن كنم مامان جون اينجاست ببينيدش همين چند دقيقه بعد از رفتنشون عمه ام زنگ زد كه با مامان جون حرف بزنه حالا ما يه چاخاني كرديم گفتيم خوابه گفت ساعت 6 صبح فردا دوباره زنگ مي زنه نمي دونم قراره چي بهش بگيم!دعا كنيد زنگ نزنه!
PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator