دانشگاه اصلاً خوش نگذشت! اول كه رفتم كه ماندانا (كارمند اتاق بغلي مامان و دوست من) نبود من هم از سر بيكاري با مامان رفتم سر جلسه ي امتحان ،درس انتقال مطالب بود آخ يه سؤالاي خنده داري داشت كه نگو به همه چي شبيه بود بجز امتحان مثلاً يكي از سؤالا اين بود كه اگه وقتي دارين سخنراني مي كنين ببينين يكي خوابش برده چي كار مي كنيد؟
تازه چهار جوابي هم بود !
ماندانا ظهر اومد و خاله مهستم و اردلان هم اومدن با ما بريم دانشگاه(خاله مهست خاله ي واقعيمه كه خونشون نزديك دانشگاست و امروز به خاطر من با اردلان پسرش كه 4 سالشه اومده بود دانشگا)
بعد از ناهار توي چاييخوري بوديم كه محمد پسر خاله افسانه كه من كلي ازش سؤال داشتم و تازه قرار بود برام يه چيزي هم بسازه اومد ولي تا اومد رفت ناهار خوري و بعدش هم ديگه نمي دونم كجا رفت من نمي دونم اين اگه نمي خواست به سؤالاي من جواب بده چرا ديشب تو مسنجر گفت فردا سعي مي كنم بيام دانشگاه (دانشجوي كامپيوتره)
يه ضد حال ديگه هم بهم زده شد كه حوصله ي گفتنش رو ندارم .
فقط براي اينكه دلم خنك بشه مي گم خرخون!