ديشب كامپيوترم حسابي قاتي كرده بود(بلاگر هم همچنين ) همين متني كه در مورد بازي رو ساعت 10ـ11 نوشته بودم ولي ساعت 12 بالاخره موفق شدم بدون اشكال پابليشش كنم.
حالا منظورم اينه كه ديشب مي خواستم در مورد تولد امين بنويسم ولي به دلايلي كه گفتم نتونستم.
به هر حال تقريباً خوش گذشت .امين هم كه يا دستاش رو تكون مي داد يا پاهاش يا سرش و خلاصه به هر نحوي شده مي رقصيد! همش هم بغل عمه مينا بود وحتي بغل مامان خودش هم حاضر نبود بره!
ديگه چي مي خواستم بنويسم؟ آهان يادم اومد : اونجا تقريباً مهد كودك شده بود يك عالمه بچه ي كوچولو صبر كنيد بشمرم: خود امين، سينا و پارسا(برادر هاي خودم) نگار، علي، احمد، آواز، يه دختر كو چولوي يه ماهه هم بود كه دختر دوست نينا بود .نمي دونم با اين كه حدود 30 نفر مهمون داشتن و خونشونم كوچيكه چرا خيلي به نظرم شلوغ نيومد!
راستي يه چيز جالب يكي از فاميل هاي محمد بود كه نمي دونم چرا هر وقت مي ديدمش ياد پدر خونده ي خودمون مي افتادم!(شباهت زيادي نداشت مي شه گفت تقريباً هيچ شباهتي!)
فرداي تولد وقتي داشتيم ميومديم قزوين رفتيم دنبال مامان جون، من هم رفتم بالا امين بغل نينا جلوي در بود كه يوهو كلش رو كوبيد به چارچوب اولش خيلي ترسيديم ولي بعد چند ثانيه آنچنان قيافه اي گرفت كه من و نينا زديم زير خنده امين هم كه بهش بر خورده بود كه چرا آقا داره گريه مي كنه و ما مي خنديم لج كرد و همينجوري گريه مي كرد فوري هم رفت بغل عمه مينا بعد از يه دقيقه نينا داشت از كنار عمه مينا رد مي شد در حالي كه هنوز داشت گريه مي كرد چنگ انداخت به صورت نينا (پسره ي 1 ساله حالا ديگه لج هم مي كنه!)
اگه عمه مينا يه وبلاگ من و امين راه مينداخت مطمئناً خيلي توپ مي شد ولي حيف كه اهل اينترنت و كلاً كامپيوتر نيست شايد به نيما پيشنهاد كنم كه يه وبلاگ امين ودايي راه بندازه!
خوب ديگه زيادي وراجي كردم راستي نسترن خانوم رو هم آپديت كردم بريد ببينيد.