Saturday, December 21, 2002
سلام ديشب چت خيلي خوش گذشت بعداً مفصلاً راجبش مي نويسم فعلاً وقت ندارم اكانتم چيزي نمونده .فعلاً اين رو كه نسخه ي تصحيح شده ي اون داستنيه كه خيلي وقت پيش نوشته بودم داشته باشيد تا بعد:
او يك جهانگرد بود سالها پيش خانواده اش را در يك سانحه از دست داده بود و از همان موقع تصميم گرفته بود جهان را بگردد و هميشه در سفر باشد .آن زمان همه ي اطرافيانش سعي داشتند او را از اين كار بازدارند ولي جهانگرد دليلي براي ماندن نمي ديد بنابراين بدون توجه به حرفها شهر و كشورش را ترك گفت .حتي براي فرار از اطرافيان ابتدا به كشور هاي ديگر رفت مي خواست جايي برود كه هيچ كس او را نشناسد جايي كه هيچ كس به دروغ از مرگ خانواده اش اظهار تاسف و همدردي نكند .
او از كشورش خارج شد و شروع به دور زدن دنيا كرد هر جا كه مي رفت از زندگي وآداب و رسوم مردمش مي نوشت و از طبيعتش عكس مي گرفت خودش هم نفهميده بود چرا اين كار را مي كند، فقط مي دانست چيزي از درونش به او دستور مي دهد كه او نميتواند در مقابلش كاري جز اطاعت انجام دهـد . پس مي نوشت و عكس مي گرفت و به راهش ادامه مي داد.
سالها گذشت و جهانگرد ما ديگر چيز هاي زيادي ميدانست و جاهاي زيادي را ديده بود مكانهايي كه خيلي از مردم حتي از وجودشان هم خبر نداشتند چه برسد كه آنها را ديده باشند. او حتي زبان خيلي از كشور هاي كوچك را هم فرا گرفته بود و حالابا كوله باري از عكس نوشته و دانسته ها با خوشحالي به سوي كشورش باز ميگشت . ولي ناگهان چيزي را به خاطر آورد كه از خوشحالي اش به مقدار قابل ملاحظه اي كم كرد او به ياد آورد گرچه تمام كشور هاي دنيا را ديده و مي شناسد اما هنوز خيلي از شهر هاي كشور خود را نديده است پس تصميم گرفت مثل يك غريبه وارد وطنش شود و كشورش را مانند كشور هاي ديگر بگردد . اين گشتن به تنايي دو سال طول كشيد زيرا جهانگرد مي خواست وطنش را بهتر از ساير دنيا بشناسد . درست زماني كه تقريباً تمام كشورش را گشته بود ، بود كه آن اتفاق افتاد .ماجرا از اين قرار بود كه جهانگرد به دهي رسيد كه در هيچ نقشه اي درج نشده بود همين امر تعجبش را بر انگيخت و باعث شد با اين كه ده در بالاي تپه ي بلندي واقع شده بود به آنجا برود و آنجا را از نزديك ببيند. وقتي به ده رسيد بر خلاف ساير روستا ها جنب و جوشي مشاهده نكرد فقط صدا هايي نا واضح از درون خانه ها شنيد،صدا هايي مثل ناله. ابتدا با اين فكر كه ممكن است مردم به بيماي واگير داري مبتلا شده باشند تصميم به ترك ده گرفت ولي همان نداي دروني او را از اين كار بازداشت، وقتي به كلبه ها نزديك شد نكته ي عجيبي توجه اش را جلب كرد. هيچ يك از خانه ها در نداشت هر كدام فقط سه پنجره داشت كه انسان بالغ نمي توانست از آن عبور كند . سرش را به پنجره ي يكي از خانه ها كه سر و صدايش به نسبت از بقيه كمتر بود نزديك كرد و از ديدن منظره ي پيش رويش چند لحظه از تعجب و وحشت خشكش زد باور نمي كرد در داخل خانه موجوداتي بودند كه بيشتر به انسانهاي مرده شبيه بودند تا مردم عادي.
ناگهان يكي از آنها متوجه جهانگرد شد و خواست او را از پنجره به داخل بكشد اما جهانگرد فوري خود را عقب كشيد. و با وحشت ده را ترك گفت و از تپه پايين آ مد. در پايين تپه زير درختي نشست وحشت عجيبي وجودش را فرا گرفته بود دلش مي خواست همان موقع زار زار گريه كند . ناگهان احساس خواب آلودگي عجيبي او را فرا گرفت و پيش از آن كه فرصت مقاومت بيابد به خواب فرو رفت ودر خواب همان دهكده را ديد اما اين بار دهكده مثل ساير دهكده ها و حتي زيباتربود و مردمش همه در آسايش كامل زندگي مي كردند ولي اين بار هم نكته ي عجيبي وجود داشت، همه ي مردم بيش از حد خوشبخت بودند آنها همه چيز داشتند حتي با وجودي كه تا كيلومتر ها در اطرافشان هيچ شهر يا حتي روستاي ديگري نبود ولي از تمام امكانات يك شهر وسيع مثل آب لوله كشي، برق، لوله هاي فاضلاب، و تلفن بهره مند بودند !
جهانگرد بسيار كنجكاو شد و به طرف يكي از مردمي كه در حال عبور بودند رفت ولي هر چه او را صدا كرد مثل اين بود كه او را نمي بيند و صدايش را نمي شنود! جهانگرد فكر كرد كه ممكن است آن مرد كر و كور باشد ، پس به طرف شخص ديگري رفت ولي كم كم دريافت كه هيچ يك از مردم آنجا او را نمي بينند و صدايش را نمي شنوند. در حالي كه مي خواست فرار كند، ناگهان آن تصوير محو شد و جهانگرد مردي را ديد كه لباس سفيدي بر تن داشت مرد به طرف او آمد و گفت: مرا مي شناسي؟
جهانگرد با تعجب سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت:نه، بايد بشناسم؟
ـ ولي من تو را مي شناسم. تو يك جهانگرد هستي كه سالهاست شهر و ديارت را ترك كرده اي و تا بحال تقريباً همه ي شهرهاي دنيا را ديده اي.
جهانگرد كه از تعجب دهانش باز مانده بود گفت:تو... . ولي پيش از اين كه حرفي بزند مرد ادامه داد: من كسي هستم كه باعث شدم تو به اينجا بيايي. حالا هيچ سوالي نكن و فقط خوب گوش كن ، مي خواهم داستان روستايي كه ديدي برايت تعريف كنم:
سالها پيش اين روستا مانند ساير روستا ها بود با همان امكانات و مردمش زندگي نسبتاً آرامي داشتند اما ناگهان غريبه اي به شهر وارد شد و باعث شد همه چيز تغيير بكند او به مردم گفت كه مي تواند كاري كند كه دهكدهشان از همه ي دهكده ها و شهر هاي دنيا بهتر شود و مردمش بدون هيچ مشكلي در رفاه كامل به سر ببرند ولي براي اينكه اين كار را انجام بدهد شرطي گذاشت و آن اين بود كه اگر روزي مردم او را فراموش كنند و هر كس لااقل روزي يك بار نام او را به زبان نياورد دهكده را نفرين كند. مردم كه با تصور دهكده ي ايدعالشان وسوسه شده بودند بدون توجه به شرطي كه گذاشته بود پذيرفتند. ودهكده تبديل به چيزي شد كه الان به تو نشان دادم تا اين كه سالها گذشت و آخرين نفر از افرادي كه اين شرط را به ياد داشت و هميشه غريبه را به مردم يادآوري مي كرد مرد و كم كم مردم غريبه را فراموش كردند . و دهكده تبديل به چيزي شد كه تو ديدي.
در همين لحظه جهانگرد از خواب پريد و تصميم گرفت كه بار ديگر به دهكده برود ولي وقتي به بالاي تپه رسيد اثري از دهكده نبود. جهانگرد دلش مي خواست فكر كند همچين مكاني هيچ گاه و جود نداشته و تماماً ناشي از تخيلش است اما اطمينان داشت كه اين طور نيست. او آن شب را روي تپه خوابيد و روز بعد آنجا را براي هميشه ترك كرد.
حالا سالها از آن ماجرا مي گذرد و جهانگرد ديگر حدود 100 سا ل دارد وقتي پس از آن ماجرا ها به خانه برگشت به هيچ كس در مورد آن ده چيزي نگفت زيرا مي ترسيد كه فكر كنند ديوانه شده است. اماحالا با خيال راحت آن ماجرا را براي نوه هايش تعريف مي كند و گهگاهي مي شنود كه فرزندانش با تاسف مي گويند : پدر جهانگردمان ديگر دارد عقل خود را از دست مي دهد.


PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator