دارم از خستگي و خواب مي ميرم ولي دلم نمياد اين چيز ها رو نگم!
1: بابا تلويزيونمون پيشرفت كرده مي خواد هري پاتر نشون بده (بايد ديد وضع سانسور و دوبله اش چطوره؟)
2:اسب سواري انقدر خوش گذشت جاي همه خالي، اولش كه رفتيم هيچ اسب قابل سوار شدني بجز نيمسياتور نبود من هم گفتم نمي خوام و خودمون رو توي اسطبل با اسب ها سرگرم گرديم وكلي هويچ كه برده بودم به سولماز بدم همه رو داديم به اسب هايي كه حتي اسم بعضي هاشون رو نمي دونستم وكلي با همشون رفيق شديم (سارا اول خيلي مي ترسيد ولي كم كم بهتر شد) حدود يه ساعت تو اسطبل خوش گذرونديم و درست وقتي كه از اومدن اسبها نا اميد شده بوديم ومي خواستيم برگرديم اسبها رو آوردند سولماز حسابي عرق كرده بود و من هم كه دوسش دارم و نمي خواستم اذيت بشه مدتي باهاش قدم زدم تا هم عرقش خشك بشه هم من با سارا همراهي كرده باشم بعد ساناز و شيما اومدند و اسبها رو برديم بيرون (سارا و شيما پياده ميومدند) تا سر جاده رفتيم و برگشتيم
يه چيز جالب ساناز از شاهين صاحب سولماز خوشش مياد وقتي اومد و گفتم شاهين اينها رفتند حسابي پكر شد و ما هم كلي دست انداختيمش
خور پوف خور پوف