Saturday, October 06, 2012
هه اینجا هنوز آدم رد می‌شه. من زنده‌ام، اینجام +
Thursday, June 03, 2010
دیگه حتی نمی‌تونم چند خط از حالم بنویسم
Thursday, May 13, 2010
توانایی ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها رو اگه قبلا کم داشتم حالا به طور کلی از دست دادم
Friday, April 16, 2010
منو امروز دوساله شد.

هیچ‌وقت نوشتن توش برام خیلی ساده نبود. این اواخر چه حرف داشتم چه نه، فقط به صفحه‌ی سفید نگاه می‌کردم و آخرش یا صفحه رو همونجور سفید می‌بستم یا یه چیزی می‌نوشتم بعد پاک می‌کردم و می‌بستم. گفتم دیگه نمی‌نویسم. حالا دلم براش تنگ شده. دلم می‌خواد برگردم ولی هنوز تو خودم نمی‌بینم و همین دلمو می‌سوزونه هربار که بازش می‌کنم.
باید می‌نوشتم که چقدر دوسش دارم و چقدر با همه‌ی نتونستن‌ها و تنبلی‌هام از بودنم توش راضی‌ام.
تولدش مبارک

پ.ن: مبارکه معین. خوب بودن منو از نوشته‌های همه‌مون بود ولی دوسالگیش فقط به خاطر توئه
Wednesday, January 06, 2010

الان سه سال و نیم گذشته. شاید هم بشه گفت چهارسال، چهارسال و نیم حتی. تا قبل از این آدم‌های زندگیم توی دوره‌های تقریبا سه ساله عوض می‌شدند و من هیچ وقت نمی‌فهمیدم چرا. نمی‌فهمیدم چرا نمی‌تونم جلوش رو بگیرم و آدم‌ها رو نگه دارم برای خودم. دعوایی درکار نبود، یا قهری، کمرنگ می‌شدند و احوال‌‌پرسی‌های چند وقت یک‌بار جای باهم بودن‌های هر روزه رو می‌گرفت. آدم‌های جدیدی پیدا می‌شدند که به من جدید بیشتر شبیه بودند. همراه بودند و دوست‌داشتنی‌هام رو می‌شناختند. همین چند سال پیش بود که این رو فهمیدم و دیدم از وقتی یادم میاد تاریخ مصرف آدم‌ها برام حدود سه سال بوده. شاید از حدود ده سالگی. ترسیدم ولی باز هم تن دادم به این که به نزدیک شدن. یا نه اول نزدیک شدم، بعد یادم افتاد و ترسیدم ولی خواستم که ادامه بدم. الان بیشتر از سه سال گذشته. یه دوره‌ی دیگه کم و بیش طی شده. از بعضی آدم‌ها دور شدم بدون این که بفهمم یا بفهمند چی‌شد. فقط این‌بار چند نفری پیدا شدند که انگار تاریخ مصرف ندارند، هستند همین‌طور.

Monday, October 26, 2009
عجیب میگذرد این روزها که بی دلیل حالم خوب است و خوب نیست و دلم شکسته نوشتن را خوش ندارد و می خواهد گم شود در این "و" های مکرر و نثری که خیالش را گرفته. بی دلیل بی دلیل هم که نه، کم غصه ندارد این دل و کم دلخوشی.
و از دلخوشی‌های این روزها دوشنبه عصرهاست که از وسط خود زندگی می گذرد. از وسط بوی بد ماهی و دست فروش های رنگارنگ و دسته های سبز سبزی و تنها عصر این روزهاست که دلگیر نیست و تو نمی‌میری تا تمام شود. و غصه ها تمام نمی‌شوند تا تو تمام نشوی.
Thursday, October 08, 2009
جنیس...
همین مسئله از بچگی وحشت‌زده‌اش کرده بود همین که هیچ‌ کس نمی‌دانست آدم چه احساسی دارد. این که هیچ کس نمی‌دانست یااهمیتی نمی‌داد دیگر برایش روشن نبود.

جان آپدایک- فرار کن خرگوش
Thursday, October 01, 2009
مزخرف بود
Monday, August 24, 2009
بعد بیا یه روز با هم بشیم به همه ی این روزها بخندیم یا اگه خواستی گاهی براشون گریه کنیم ولی یه روز بیا یه روز که همه چی گذشته باشه یه روز که ماه ها یا سال ها بعد باشه فقط یه روز بیا...م
Saturday, August 22, 2009
می‌شینی که بنویسی، زیاد، از همه جا. برای این وبلاگ که بیشتر از یه ماهه داره خاک می‌خوره از خودت بنویسی از این دنیایی که دلت می‌خواد باور کنی خوبه و می‌تونه خوب بمونه و تا حس می‌کنی ممکنه خرابش کرده باشی چنان هول می‌شی و دست و پات رو گم می‌کنی که واقعا تا مرز خراب کردنش می‌ری.
باید بنویسم از خودم از تو از این روزها از روزهایی که گذشت. اونقدر که همه‌چی کلمه بشه و کلمه هاش مثل کلمه‌های اسفار کاتبان زنده بشن واقعی باشن و دنیا رو دوباره بسازن
باید بنویسم از این کتاب‌های تلنبار شده روی میز و درفت کنم شاید برگردن سر جاشون و میزم رو پس بدن.
راستی خانوم کوچولوی من می‌دونستی از بس گوشه گیر بودی از بس ننوشتی، نه برای خودت نه برای خونده‌شدن که دیگه هیچ‌کی نیست من رو به تو بشناسه؟ که اگه کسی بخواد معرفی کنه می‌گه صبای منو(+)؟ دلم برات تنگ شده دلم برات می‌سوزه دختر کوچولوی من...

PsycHo: Free Template Generator
Get FireFox!
XHTML Validator