tag:blogger.com,1999:blog-38266702024-03-07T13:16:00.954+03:30خانوم کوچولوUnknownnoreply@blogger.comBlogger389125tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-13545639295106553432012-10-06T13:42:00.002+03:302012-10-06T13:42:32.776+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
هه اینجا هنوز آدم رد میشه. من زندهام، اینجام <a href="http://adequateitis.blogspot.com/">+</a></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-1310474958140106722010-06-03T22:26:00.002+04:302010-06-03T22:31:09.385+04:30دیگه حتی نمیتونم چند خط از حالم بنویسمUnknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-61659878806777528982010-05-13T23:31:00.002+04:302010-05-13T23:36:56.670+04:30توانایی ارتباط برقرار کردن با آدمها رو اگه قبلا کم داشتم حالا به طور کلی از دست دادمUnknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-53415690842919831742010-04-16T00:52:00.002+04:302010-04-16T01:45:46.655+04:30برای منو<a href="http://mennu.blogfa.com/">منو</a> امروز دوساله شد.<br /><br />هیچوقت نوشتن توش برام خیلی ساده نبود. این اواخر چه حرف داشتم چه نه، فقط به صفحهی سفید نگاه میکردم و آخرش یا صفحه رو همونجور سفید میبستم یا یه چیزی مینوشتم بعد پاک میکردم و میبستم. گفتم دیگه نمینویسم. حالا دلم براش تنگ شده. دلم میخواد برگردم ولی هنوز تو خودم نمیبینم و همین دلمو میسوزونه هربار که بازش میکنم.<br /> باید مینوشتم که چقدر دوسش دارم و چقدر با همهی نتونستنها و تنبلیهام از بودنم توش راضیام.<br />تولدش مبارک<br /><br />پ.ن: مبارکه معین. خوب بودن منو از نوشتههای همهمون بود ولی دوسالگیش فقط به خاطر توئهUnknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-67405518207905827702010-01-06T14:33:00.004+03:302010-01-06T14:56:17.798+03:30<p style="TEXT-ALIGN: right; LINE-HEIGHT: normal; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-FAMILY: 'Tahoma', 'sans-serif'; FONT-SIZE: 8pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" lang="AR-SA">الان سه سال و نیم گذشته. شاید هم بشه گفت چهارسال، چهارسال و نیم حتی. تا قبل از این آدمهای زندگیم توی دورههای تقریبا سه ساله عوض میشدند و من هیچ وقت نمیفهمیدم چرا. نمیفهمیدم چرا نمیتونم جلوش رو بگیرم و آدمها رو نگه دارم برای خودم. دعوایی درکار نبود، یا قهری</span><span style="FONT-FAMILY: 'Tahoma', 'sans-serif'; FONT-SIZE: 8pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'; mso-bidi-language: FA" lang="FA">،</span><span style="FONT-FAMILY: 'Tahoma', 'sans-serif'; FONT-SIZE: 8pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" lang="AR-SA"> کمرنگ میشدند و احوالپرسیهای چند وقت یکبار جای باهم بودنهای هر روزه رو میگرفت. آدمهای جدیدی پیدا میشدند که به من جدید بیشتر شبیه بودند. همراه بودند و دوستداشتنیهام رو میشناختند. همین چند سال پیش بود که این رو فهمیدم و دیدم از وقتی یادم میاد تاریخ مصرف آدمها برام حدود سه سال بوده. شاید از حدود ده سالگی. ترسیدم ولی باز هم تن دادم به این که به نزدیک شدن. یا نه اول نزدیک شدم، بعد یادم افتاد و ترسیدم ولی خواستم که ادامه بدم. الان بیشتر از سه سال گذشته. یه دورهی دیگه کم و بیش طی شده. از بعضی آدمها دور شدم بدون این که بفهمم یا بفهمند چیشد. فقط اینبار چند نفری پیدا شدند که انگار تاریخ مصرف ندارند، هستند همینطور.</span><span style="FONT-FAMILY: 'Tahoma', 'sans-serif'; FONT-SIZE: 8pt; mso-fareast-font-family: 'Times New Roman'" dir="ltr"><?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /><o:p></o:p></span></p><p style="MARGIN: 0in 0in 10pt" class="MsoNormal"><o:p><span style="font-family:Calibri;"> </span></o:p></p><p> </p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-53644396856811077682009-10-26T22:40:00.000+03:302009-10-26T23:01:45.281+03:30<div align="right">عجیب میگذرد این روزها که بی دلیل حالم خوب است و خوب نیست و دلم شکسته نوشتن را خوش ندارد و می خواهد گم شود در این "و" های مکرر و نثری که خیالش را گرفته. بی دلیل بی دلیل هم که نه، کم غصه ندارد این دل و کم دلخوشی.<br />و از دلخوشیهای این روزها دوشنبه عصرهاست که از وسط خود زندگی می گذرد. از وسط بوی بد ماهی و دست فروش های رنگارنگ و دسته های سبز سبزی و تنها عصر این روزهاست که دلگیر نیست و تو نمیمیری تا تمام شود. و غصه ها تمام نمیشوند تا تو تمام نشوی.</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-83419509840574155572009-10-08T12:15:00.001+03:302009-10-08T12:20:00.799+03:30جنیس...<div style="text-align: right;">همین مسئله از بچگی وحشتزدهاش کرده بود همین که هیچ کس نمیدانست آدم چه احساسی دارد. این که هیچ کس نمیدانست یااهمیتی نمیداد دیگر برایش روشن نبود.</div><div style="text-align: right;"><br /></div><div style="text-align: right;"><span class="Apple-style-span" style="color:#999999;"><span class="Apple-style-span" style="font-size: small;">جان آپدایک- فرار کن خرگوش</span></span></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-3878785559917947482009-10-01T10:54:00.009+03:302009-10-01T11:23:47.684+03:30<div style="text-align: right;">مزخرف بود</div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-26002050253035718082009-08-24T11:10:00.002+04:302009-08-24T11:15:40.110+04:30<div align="right">بعد بیا یه روز با هم بشیم به همه ی این روزها بخندیم یا اگه خواستی گاهی براشون گریه کنیم ولی یه روز بیا یه روز که همه چی گذشته باشه یه روز که ماه ها یا سال ها بعد باشه فقط یه روز بیا...<span style="color:#ffffff;">م</span></div>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-56967808965329061102009-08-22T12:22:00.002+04:302009-08-22T12:48:16.685+04:30<div style="text-align: right;">میشینی که بنویسی، زیاد، از همه جا. برای این وبلاگ که بیشتر از یه ماهه داره خاک میخوره از خودت بنویسی از این دنیایی که دلت میخواد باور کنی خوبه و میتونه خوب بمونه و تا حس میکنی ممکنه خرابش کرده باشی چنان هول میشی و دست و پات رو گم میکنی که واقعا تا مرز خراب کردنش میری.<br />باید بنویسم از خودم از تو از این روزها از روزهایی که گذشت. اونقدر که همهچی کلمه بشه و کلمه هاش مثل کلمههای اسفار کاتبان زنده بشن واقعی باشن و دنیا رو دوباره بسازن<br />باید بنویسم از این کتابهای تلنبار شده روی میز و درفت کنم شاید برگردن سر جاشون و میزم رو پس بدن.<br />راستی خانوم کوچولوی من میدونستی از بس گوشه گیر بودی از بس ننوشتی، نه برای خودت نه برای خوندهشدن که دیگه هیچکی نیست من رو به تو بشناسه؟ که اگه کسی بخواد معرفی کنه میگه صبای منو(<a href="http://mennu.blogfa.com">+</a>)؟ دلم برات تنگ شده دلم برات میسوزه دختر کوچولوی من...<br /> <br /></div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-81410280705214338262009-07-02T23:20:00.002+04:302009-07-02T23:29:02.309+04:30یازده تیر هشتاد و پنج<div style="text-align: right;">و امروز یازده تیر هشتاد و هشت ...<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-46615494515282083372009-05-11T23:10:00.002+04:302009-05-11T23:49:42.859+04:30سکوت<div style="text-align: right;">حرف هایی دارم که می دونم نباید گفت،<br />حرف هایی دارم که کسی رو ندارم بهش بزنم،<br />حرف هایی دارم که بلد نیستم بزنم.<br /> کاش بذارید سکوت کنم.<br /><br /><br /><br /> پ.ن: هر نوشته ی زیر همی ادعای شعر بودن نداره!<span style="color: rgb(255, 255, 255);">م</span><br /><br /><br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-53505688454414484382009-04-19T00:32:00.003+04:302009-04-19T01:09:10.500+04:30دخترک 1<div align="right">توی ماشین بابای دخترک نشستیم و دخترک لم داده توی بغلم. ضبط روشن می شه. فرهاد می خونه و دخترک تا مقصد توی بغلم با فرهاد می رقصه:)</div><br /><br /><div align="right">* درمورد یه دختر بچه ی یک ساله، نوشتن کافی نیست...</div>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-71784949090041704322009-03-17T20:39:00.003+03:302009-03-17T20:52:46.633+03:30زردی من از تو<div style="text-align: right;">آتیش جلوی چشمام کش میاد، بالا می ره و تو هوا پیچ می خوره. صدا میاد همه جا.نمی تونی فرار کنی. از رو آتیش می پری شایدم یکی می پروندت. بی حسی. این صداها، این آدم های غریبه، این آتیش که گر می گیره و می رقصه و دود می کنه هیچ معنی ندارن. یکی سیم می چرخونه. فکر می کنی قشنگه! ولی حس نمی کنی. فکر می کنی خطرناکه ولی حس نمی کنی. تو این نور و سر و صدا گم می شی. بچه ها می رن باغ. صدا صدا صدا. هیچ جای فراری نیست. خودت رو گول نزن دختر اونی که تو می خوای ازش فرار کنی صدا نیست...<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-25774704293111546642009-02-22T23:30:00.000+03:302009-02-22T23:28:29.328+03:30<div style="text-align: right;">خیلی دور شده، یادم نیست اون روزها که خودم رو دوست داشتم به خاطر این بود که کسی دوستم داشت،قبولم داشت یا چون خودم خودم رو دوست داشتم ،قبول داشتم آدم ها می تونستن دوستم داشته باشن. تو راست می گی من تنهای تنهام. هیچ کس رو ندارم. مدت هاست کسی باهام حرف نزده، کسی برام درددل نکرده، گاهی فک می کنم حتی تو هم نبودی.<br />تو راس می گی از اون آدمی که تو عاشقش شدی هیچی نمونده. اینو خودمم سخت تحملش می کنم چه برسه به بقیه. فقط نمی دونم چی شد اون آدمه به اینجا رسید. اون اعتماد به نفس سه سال پیش، اون صبر و تحملی که اگه تو دنیا واسه هیچکی نداشت برای تو یه نفر داشت کجاست؟ این روزها نه ازم چیزی مونده نه برام. اگه هم چیزی مونده بود خودم زدم اونایی که با چنگ و دندون نگه داشته بودم با همون چنگ و دندون از خودم کندم. اینی که دارم با دستای خودم نابودش می کنم خودم نیست، فقط یه جسده. من همون روز که بهم گفتی از چه چیزهاییم بدت میاد مردم. یا نه همون شب، همون شب لعنتی که تا حالا هیچ شبی تو عمرم به اون وحشتناکی نبود.<br />خداحافظ رفیق<br />خوش باشی<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-64124393034255821822009-01-30T02:26:00.003+03:302009-01-30T02:38:50.554+03:30برای او که هست،همیشه هست<div align="right">تا چند ساعت پیش می خواستم بیام و بنویسم که حالم خوبه وآرومم و زندگی برام جریا پیدا کرده و کلی حرف بزنم. الان میدونم که ساده بودم و شاید زیادی خوشبین ولی هنهوز سر حرفم هستم که زندگی برام دوباره به جریان افتاده و حتی اگه همه ی خوبی های این چند روز غیرواقعی بودن(که خیلی هاش نبودن) باز برام لازم بود. دارم یکم به خودی که دوس دارم نزدیک می شم دوباره. اعتماد به نفس پیدا کردم که اگه از چیزی راضی نیستم می تونم تغییرش بدم.<br /></div><div align="right"><span style="color:#999999;">یه پست خیلی وقته رو دلم مونده که احتمالا همین روزها می نویسمش.</span></div><div align="right"><span style="color:#999999;"></span></div><div align="right"><span style="color:#999999;">لینکدونی اینجا رو به گوگل منتقل کردم و یکم طول می کشه کامل بشه. فید بعضی ها رو هم گوگل ریدر پیدا نکرد. اگه لینکتون نیست خودتون می دونید فیدتون رو بهم بدید لطفا.<br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-55358192566282562312009-01-21T09:40:00.000+03:302009-01-21T09:41:20.480+03:30<div style="text-align: right;">هی لعنتی! تو نه آدم رفتنی نه حتی می تونی چند روزی بری گم شی. چند روز که هیچی تو نتونستی از پل عابر کریمخان دورتر بری. پس الکی زر نزن<br /><br /><span style="color: rgb(192, 192, 192);">لازم به توضیح هست که به جز پست قبل بقیه ی پست های این چند وقت رو با خودمم؟</span><br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-22708212350523392642009-01-20T17:29:00.002+03:302009-01-20T17:35:32.896+03:30<div style="text-align: right;">قرار نیست که فقط اینجا غر بزنم خوب،می شه توش اعترافم کرد:<br />گاهی دلم برات می سوزه که من منم و تو تویی و من تو رو دارم و تو منو...<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-80167811194634426542009-01-04T19:34:00.003+03:302009-01-04T19:52:36.271+03:30The hills are alive with the sound of music<p style="text-align: right;" class="MsoNormal" dir="rtl"><span style="line-height: 115%;" lang="FA">ببین عزیز من، تو این دنیایی که تو داری توش زندگی می کنی <a href="http://www.imdb.com/character/ch0008778/">ما</a><a href="http://www.imdb.com/character/ch0008778/"><span style="text-decoration: underline;">ریا</span></a> هیچ جایی نداره. حالا تو هی بزن زیر آواز که:<br /><span style=""> </span>یک ظرف پر میوه،یک باغ پر گل<br />پرواز پروانه، آواز بلبل<br />روی موج دریا، تصویر ماه<br />دیدار آهوی گمکرده راه...<br />بزرگ شده لعنتی بفهم. بفهم وقتی یکی گفت خدافظ یعنی رفته نباید همه جا رو بگردی که شاید یه گوشه کناری قایم شده<span style=""> </span>تا وقتی بغضت ترکید(اگه قبلا نترکیده) بیاد بیرون و بغلت کنه و بگه ببین نرفتم! بفهم اون صدای پایی که پشت سرت داره میاد اونی نیست که الان ازش جدا شدی و نخواسته حالا که ناراحتی تنهات بذاره، اون صدای پا، اون سایه ی پشت سرت در بهترین حالت اونیه که می خواد یه متلک بگه و بره.<br />بفهم لعنتی فقط تو فیلما، اونم فیلمای موزیکال که امروز هیچکی به جز تو حوصله ی تماشا کردنشون رو نداره می شه با فک کردن به چیزای خوب و شعر کردنشون از چیزی ناراحت نشد و از رعد و برق نترسید و تو تو هیچ فیلم موزیکالی زندگی نمی کنی...<o:p></o:p></span></p><div style="text-align: right;"> </div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-39955156421341360302008-12-31T00:42:00.000+03:302008-12-31T00:45:34.875+03:30<div align="right">من همیشه آخرین ورق شاه دل رو میذارم. هیچ وقت روش دو تا کلیک نمی کنم. همیشه به موس می گیرمش و آروم می برمش بالا. مواظبم کملا بیاد رو بی بی دل. وقتی بی بی دیگه دیده نمی شد انگشتم رو از روی موس برمی دارم و یهو همه ی ورق ها می ریزن پایین و هرکدومشون می شن چند صد تا ورق که چند باری می خورن زمین و بعدش از صفحه می رن بیرون و آخرین آس که می ره بیرون همه جا سبز می شه و من تموم می شم و آخ که چقد دلم می خواد تموم شم این روزا.</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-4319072092444358162008-12-05T03:36:00.000+03:302008-12-05T03:36:27.765+03:30اینجا تعطیل نیست!!!Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-36996816958213409352008-09-22T00:24:00.002+03:302008-09-22T00:42:14.048+03:30<div align="right">چرا دروغ بگم؟ خوب نیستم. ولی دیگه کلافه نیستم.می شه گفت آرومم حتی. شاید اگه یه ساعت پیش می نوشتم می تونستم بگم خوبم. دلتنگم و می دونم که قراره از این هم دلتنگ تر بشم خیلی دلتنگتر. می دونم میاد شبا و روزایی که سرمو فرو کنم تو بالش و هق هق کنم. که از نگرانی از منتظر بودن بخوام سرم رو بکوبم به دیوار. ولی دیگه نمی خوام ازش حرف بزنم. حداقل فعلا. می گیرمش یه مرخصی کوچولو که زود تموم می شه. به همیشگی شدنش فکر نمی کنم. منتظر می مونم...</div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-13120425094646067552008-09-03T20:46:00.004+04:302008-09-03T21:17:02.477+04:30معصومیت از دست رفته، نرفته...<div style="text-align: right;">روی پل عابر نشسته بود و گریه می کرد. می دونستم اگه برم طرفش چی قراره بشنوم. ولی نمی دونم چرا رفتم. شاید چون چهار سالش هم نبود و قیافه ش بدجوری معصوم بود . گفتم کسی اذیتت کرده؟ سر تکون داد که نه. می دونم نباید ولی پرسیدم چیزی گم کردی؟ سر تکون داد که آره. گفتم اگه بهت پول بدم قول می دی دیگه گریه نکنی؟ اشکاشو پاک کرد و نگام کرد، چند ثانیه نگام کرد فقط آخر هم سرشو انداخت بالا که نه! اونموقع دلم می خواست بمیرم. دلم می خواست هرچی دارم بهش بدم فقط دیگه مجبور نباشه این کارو بکنه نه اصلا دلم می خواست با خودم برش دارم ببرمش پیش خودم ولی هیچ کاری براش نکردم. فقط همه ی فال هاش رو خریدم به این امید که بتونه بره خونه. کاش رفته باشه<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-40394638184451296642008-08-26T01:52:00.005+04:302008-08-26T02:01:15.567+04:30آه...<div style="text-align: right;">از عواقب زیاد فرندز دیدن یکیش اینه که هر چیزی که می بینی یا بدتر از اون هرچیزی که توی زندگی واقعی می گذره منتظری صدای ابراز احساسات بشنوی. صدای خنده، دست، آه...<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3826670.post-24250582839290351802008-08-08T03:01:00.002+04:302008-08-08T03:16:26.826+04:30<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEittS-OoPHcdD6TJghwA8W62CroY8eD4h5q5ib1lp8DVHmgmw6yzSU65jn9wGdimP4_-wxHG9h8zf-bekUJiicozuSkey9gqZUPzmj7zn_fsI6P00vnXhWKywxdR4GSphBNyEo0tw/s1600-h/Image001-3.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEittS-OoPHcdD6TJghwA8W62CroY8eD4h5q5ib1lp8DVHmgmw6yzSU65jn9wGdimP4_-wxHG9h8zf-bekUJiicozuSkey9gqZUPzmj7zn_fsI6P00vnXhWKywxdR4GSphBNyEo0tw/s320/Image001-3.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5231910518130744690" border="0" /></a>Unknownnoreply@blogger.com1