الان سه سال و نیم گذشته. شاید هم بشه گفت چهارسال، چهارسال و نیم حتی. تا قبل از این آدمهای زندگیم توی دورههای تقریبا سه ساله عوض میشدند و من هیچ وقت نمیفهمیدم چرا. نمیفهمیدم چرا نمیتونم جلوش رو بگیرم و آدمها رو نگه دارم برای خودم. دعوایی درکار نبود، یا قهری، کمرنگ میشدند و احوالپرسیهای چند وقت یکبار جای باهم بودنهای هر روزه رو میگرفت. آدمهای جدیدی پیدا میشدند که به من جدید بیشتر شبیه بودند. همراه بودند و دوستداشتنیهام رو میشناختند. همین چند سال پیش بود که این رو فهمیدم و دیدم از وقتی یادم میاد تاریخ مصرف آدمها برام حدود سه سال بوده. شاید از حدود ده سالگی. ترسیدم ولی باز هم تن دادم به این که به نزدیک شدن. یا نه اول نزدیک شدم، بعد یادم افتاد و ترسیدم ولی خواستم که ادامه بدم. الان بیشتر از سه سال گذشته. یه دورهی دیگه کم و بیش طی شده. از بعضی آدمها دور شدم بدون این که بفهمم یا بفهمند چیشد. فقط اینبار چند نفری پیدا شدند که انگار تاریخ مصرف ندارند، هستند همینطور.