میشینی که بنویسی، زیاد، از همه جا. برای این وبلاگ که بیشتر از یه ماهه داره خاک میخوره از خودت بنویسی از این دنیایی که دلت میخواد باور کنی خوبه و میتونه خوب بمونه و تا حس میکنی ممکنه خرابش کرده باشی چنان هول میشی و دست و پات رو گم میکنی که واقعا تا مرز خراب کردنش میری.
باید بنویسم از خودم از تو از این روزها از روزهایی که گذشت. اونقدر که همهچی کلمه بشه و کلمه هاش مثل کلمههای اسفار کاتبان زنده بشن واقعی باشن و دنیا رو دوباره بسازن
باید بنویسم از این کتابهای تلنبار شده روی میز و درفت کنم شاید برگردن سر جاشون و میزم رو پس بدن.
راستی خانوم کوچولوی من میدونستی از بس گوشه گیر بودی از بس ننوشتی، نه برای خودت نه برای خوندهشدن که دیگه هیچکی نیست من رو به تو بشناسه؟ که اگه کسی بخواد معرفی کنه میگه صبای منو(
+)؟ دلم برات تنگ شده دلم برات میسوزه دختر کوچولوی من...