دلم تنگ شده. برای این وبلاگ برای این که بشینم درست حسابی بنویسم بیشتر از چند خط ، بیشتر از بازی های وبلاگی ، برای دل خودم.
م
موسیقی فیلم شب های روشن گذاشتم. غرق شدم توی صحنه های فیلم و بیشتر از اون توی فکر صاحب این سی دی.
م
کامپوتر خودم ویروسی و به طرز اسفناکی رو به موت تشریف داره اونقدر که دلم نمیاد روشنش کنم. تنبلی و فکر این که چند وقت دیگه لپ تاپ رو از بابا می گیرم نمی ذاره یه فکری براش بکنم . ولی توی یه اتاق دیگه پای کامپیوتری که کلی برنامه، عکس، آهنگ و ... توش هست که هیچ کدوم مال تو نیستن نشستن و وبلاگ نوشتن هم کار بی خودیه.
م
دیگه حالم از این وضعیت ناپایدار به هم می خوره. این وضعیتی که همه چی منتظر تغییر و شاید نو شدنه. هرکاری که می خوام شروع کنم به یه خوب که چی بزرگ می رسم. خسته شدم از خونه ی موقتی، اتاق موقتی، کلاس های موقتی...
مدارم خورده ریز های اتاقم رو جمع می کنم و کم کم می برم تهران که باورم بشه آینده ای که منتظرشم چیزی غیر از خواب و خیاله شایدم می خوام زمان دلش به حالم بسوزه و یکم لاک پشت سواری رو کنار بگذاره.
م
چند وقت پیش دوستی که اتفاقاً اولین آشناییمون ازهمین وبلاگ بود می گفت از وبلاگ تو هیچی راجع به شخصیتت نمی شه فهمید. خیلی روزمره می نویسی انگار داری حرف می زنی. از اون روز هرچی خواستم بنویسم فکر کردم روزمره است و ننوشتم. حالا دیگه بی خیال شدم. من همین روزمره نویسی خودم رو دوست دارم برام مهم نیست بقیه فکر کنند چه زندگی ساده و لوسی دارم. شما هم بی خیال من بلد نیستم مثل شما بنویسم ;)
م
تو این روزها که همه ی دوست های قدیمی و چند ساله حتی زحمت یه خبر که دارن باهم بیرون می رن به خودشون نمی دن این که یه
دوست جدید مهربون بیاد تولدش رو فقط به خاطر تو یه هفته عقب بندازه ... نمی دونم چه جوری بگم چه حس خوبی بهم داد...
م