خيلي وقتها دلم ميخواست از بعضي چيزها بنويسم كه تو شكل دادن با زندگيم و شخصيتم خوب يا بد شكل داشتن دعوت دلارام بهونهي خوبي بود. مرسي
افراد و اتفاقي زير تقريباً به ترتيب تاريخ رديف شدن
مامان اكي(مامانبزرگ مامانم) كه قصههاش تخيل رو به من ياد داد و اولين تصوير از دوست داشتن رو برام رسم كرد.
مامانم كه تمام كتابهايي كه دوران بچگي من پيدا ميشد رو برام ميخريد و هركدوم رو به دستور من! هزار بار برام ميخوند. كه اجازه داد بزرگ بشم و تجربه كنم و تنهام نگذاشت
بابام كه هميشه با هم دعوا داشتيم ولي خوب الان ميبينم خيلي چيزها رو از اون دارم گرچه هنوزم نميفهمم راه بهتري جز دعوا كردن نبود؟
فيلم هاي جنگي و فيلم هايي كه توشون بمب گذاري ميشد! اين فيلم ها باعث شد جنگ و موشك و توپ و بمب بزرگترين كابوس سالهاي بچگي مني بشه كه بعد از اتمام جنگ به دنيا اومدم اونقدر كه هميشه فكر ميكردم نكنه يه گوشهي خونه بمبي باشه كه منفجر بشه و هر صداي بيب بيب يا تيك تيك توي ذهنم بمب بود!
مهاجرت به قزوين كه كل زندگي من رو زير و رو كرد همهي دوستهام رو ازم گرفت. همهي بعد از ظهرهايي كه توي حياط بازي ميكردم يا توي كوچه دوچرخهسواري مي كرديم يا حتي فوتبال! سالها طول كشيد تا نفرتي كه از اين شهر داشتم از بين بره و بتونم اينجا رو خونهي خودم بدونم.
معلم قرآن كلاس پنجم دبستانم كه اون سال و يكي دو سال بعدش رو به سالهاي اوج مذهبي بودن من تبديل كرد اونقدر كه سعي ميكردم آهنگ گوش نكنم كه گناه نكنم! البته كار سختي نبود چون تو خونمون از اون آهنگا پيدا نمي شد كه بخوام گوش كنم ;)
كتاب ريشهها كه اولين كتاب بزرگي بود كه خوندم و چندسال بعدش كه كنار بربادرفته قرار گرفت. قاتي كرده بودم كه بلاخره من طرفدار شمالم يا جنوب!!! و البته خود بربادرفته به تنهايي كه روياهاي سالهاي راهنماييم بود
سعيد.الف كه وقتي اول دبيرستان بوديم شديداً تصميم داشت من و دوست جون رو به هم بندازه! كه البته اون سال هيچكدوممون تحويلش نگرفتيم! ولي سه سال بعدش خودمون همديگه رو پيدا كرديم! و سعيد خبر نداره
معلم زيست اول دبيرستانم كه باعث شد عاشق زيست بشم و تجري بخونم
داداشهادي! داداشي اينترنتم كه توي يه مقطع زماني نسبتاً طولاني بت زندگيم بود اون بت چندسالي هست كه شكسته . نميدونم هنوزم اينجا رو ميخونه يا نه
انتخابات دوسال پيش كه گرچه نتيجهي جالبي نداشت ولي دوتا دوست خوب توي زندگي من جا گذاشت و رفت
دوست جونكه كنارش خيلي چيزها رو كه باور كردم كه فكر ميكردم ممكن نيست و به خيلي چيزها رسيدم كه هيچجور ديگهاي نميشد