مثل تمام روزهاي اين دو هفته دارم از خستگي ميميرم. نميدونم چيشد يهو شوخي شوخي اينقدر سر خودمو شلوغ كردم. دوشنبه امتحان آزمايشگاه رو بديم تقريباٌ خلوت تر ميشه سرم البته به شرطي كه يه وقت براي مرحلهي بعد انتخاب نشيم. البته من كه آدم نشدم دارم مخ بچه ها رو ميزنم جشنوارهي كميكار شركت كنيم. درس كيلو چنده؟ من عاشق اينجور كارام! راستي يه دانشجوي شيمي باحال كه وقت داشته باشه بياد توي گروه كميكار ما سراغ نداريد؟م
ديروز از صبح تا ساعت نه و نيم فقط حدود يه ساعت خونه بودم شب هم كه اومدم بيهوش شدم(تازه امروزم امتحان داشتم)اصلاٌ يادم رفت كه شونزده اسفند بوده. سوم راهنمايي بودم و جمعه شونزدهم هم المپياد علوم داشتم. ولي از اونجايي كه من از اولشم به اين كه چيزاي خيلي مهمتري از درس توي زندگي هست اعتقاد داشتم از پنجشنبه عصر شروع كرده بودم به پاچهخاري مامانم! خودمم نميدونم مني كه اگه يه بار نه بشنوم بهم برميخوره و خواستمو تكرار نميكنم تونستم اونشب اونجور اصرار كنم. بالاخره مامانم راضي شد و به جاي اين كه صبح زود پاشيم بيايم قزوين دوتايي رفتيم پارك (اگه اشتباه نكنم ) شفق. چه وبلاگستان كوچولويي بود كه بيشترشون توي يه پارك جا شده بودن. خجالت شديدي كه به خاطر كوچيك بودنم كشيدم. آدرسايي كه تو دفتراي همديگه مينوشتيم. ديدن
پرستوي عزيز و عكس گرفتن باهاش. فشاري كه به خاطر اين كه باهاش سلام عليك كنم و بگم بياد عكس بگيريم به خودم آوردم و قلبم كه اومد توي دهنم(تا امسال هنوز روم نشده بود عكس رو براش بفرستم). سهراب بي معرفت كه مثل همهي جاهايي كه ميگفت مياد و نمياومد نيومده بود. ديدن جواد طواف كه اين يكي رو هركاري كردم جرات سلام عليك كردن باهاش رو پيدا نكردم و وقتي اينو توي وبلاگم نوشتم خوند و توي مسنجر كلي دعوام كرد منم در كمال مظلوميت گفتم خوب روم نشد ديگه من تو رو ميشناختم تو كه منو نميشناختي! اون بچههاي بيسرپرستي كه كمك به اونا بهونهي دور هم جمع شدنمون بود و خيلي لحظههاي ديگه كه الان حسرتشونو ميخورم.
امروزم كه هشت مارس بود و درواقع دليل اصلي اينكه اينجوري در حال مردن دارم بعد از اين همه مدت مينويسم. ميخواستم كلي لينك در اين مورد بذارم ولي خوب زياده منم خستم.
صنم كلي لينك در اين مورد گذاشته كه خيلي هم كامله. پس بريد
اينجا همهچيز پيدا ميشه. چند تا نوشتهي آخر
جادي مخصوصاٌ
اين رو هم حتماٌ ببينيد.
راستي صنم اون روز به خاطر اين كه درگير كارهاي هشت مارس كه فرداي اون روز همونجا برگزار ميشد بود نيومده بود و باعث شد با اين كه خيلي خيلي دلم ميخواست هيچوقت نتونم از نزديك ببينمش.
يه راستي ديگه. امروز يكي برگشت گفتش كه امنيت توي اينجا كه حجاب هست بيشتر از كشوراي اروپاييه!!!!!! نه معلم ديني بود نه آدم مذهبي يا چادري! يه دختر بود هم سن من!!! درسته قبول من كشورهاي اروپايي رو نديدم فرض هم ميكنيم كه هيچ آشنايي هم اونجا ندارم و هيچي هم در موردش نميدونم ولي كشور خودم رو كه ديدم. ديدم كه هر لحظهاي از روز با هر قيافهاي كه توي خيابون باشي از كنار هر مذكري كه رد بشي حالا ميخواد بچهي دبستاني باشه يا پيرمرد هفتاد ساله بايد منتظر هر حرف توهينآميزي باشي. اگه خيابون خلوت بود و بيشتر از يه نفر بودن هم كه از حرف ميگذره... هر اعتراضي هم در مورد هرگونه توهين و انگولك و تجاوز به اين ختم ميشه كه خود دختره كرم داره...
اگه اينجا امن باشه من به يه تعريف دوباره از امنيت احتياج دارم. ه
خيلي بيشتر از اينا حرف دارم ولي باشه براي بعد. كلي از چيزايي كه ميخواستم بگم هم يا بيات شده يا تا دفعهي بعد بيات ميشه پس براي خودم نگهشون ميدارم.
فعلاٌ
:پ.ن
خيلي از بهترين دوستاي من پسرن. مطمئناٌ خيلي هم خوبن! من فقط از احساسي كه توي خيابون هركسي ممكنه تجربه كنه و خودم تا دلتون بخواد انواعش رو تجربه كردم حرف زدم